پارت
پارت 4
یهو هانا اومد
هانا: چیشده دختر( نگران)
لیا: اون اون اومده بود( با گریه)
هانا: کی؟
لیا : تهیونگ( گریه)
هانا لیا را بغل کرد و گفت
هانا: اشکال نداره الانم بیا با هم بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره بچه هم اسیب میبینه
لیا: هانا چرا نمیفهمی من میخوام بچه را سقط کنم( با گریه)
هانا: باشه باشه حالا گریه نکن بیا بریم
هانا و لیا از خونه زدن بیرون و رفتن به یه کافه نشستن که گارسون اومد
گارسون: چی میل دارید
هانا : دوتا اسپرسو لطفا
گارسون: بله حتما( گارسون رفت)
تهیونگ ویو
حالم خیلی بد بود نمیتونستم خودم را ببخشم و زنگ زدم به نامجون بهش گفتم خالم خیلی بده اونم گفت بیا به این کافه و رفتم رسیدم
نشسته بودم دور ور را نگاه میکردم که یهو یه نفر برام اشنا میزد یکم دقت کردم دیدم اون لیا هست خیلی خوشحال شدم دیدم یه دختر دیگه ای هم پیشش نشسته حتما دوستش هست میخواستم بلند شم برم پیشش دیدم نامجون اومده
نامجون: سلام داداش چه خبر
تهیونگ : ( نشست) اصلا حالم خوب نیست
نامجون : چرا؟
تهیونگ : ( همه قضیه را توضیح داد)
نامجون: وای پسر بد خراب کردی
تهیونگ : میدونم حالا مشکل اینجاست که نمیدونم چکار کنم( گریه)
ویو لیا
داشتم به دورو ور نگاه میکردم که یه مردی دیدم که خیلی اشنا میزد یکم دقت کردم دیدم اون تهیونگه دیدم یه پسر دیگه ای هم کنارشه و دیدم تهیونگ داره گریه میکنه قلبم درد گرفت ولی تقصیر خودشه
نامجون : هالا اون دختر کیه؟
تهیونگ:اونجا نشسته( اشاره کرد بهش)
نامجون: واو چه خوشگله
تهیونگ: نامجون بس کن توی این وضعیت
نامجون: ببخشید
لیا ویو
با هانا هم یکم صبحت کردم و سر کله زدم باهاش و زنگ زدم برای این که بچه را سقط کنم الان ساعت 2:40 بود دکتر گفت ساعت 3:00 بیاین پایان تماس
هانا: لیا تو مطمعنی
لیا : اره مطمعنم
ساعت 2:50 دقیقه بود و ما بلند شدیم
تهیونگ ویو
دیدم لیا و دوستش بلند شدن و از کافه خارج شدن سریع سوار ماشینم شدم که ببینم کجا میره بعد از چند دقیقه تو راه دیدم رفتن به یه بیمارستان برای بچه ها خیلی تعجب کردم با خودم گفتم حتما برای دوستش اومده باشن
لیا و هانا رفتن تو تهیونگ و نامجون هم پشتشون رفتن منتظر بودم و اونا نشسته بودن روی صندلی ولی منو تو نامجون وایستاده بودیم که یهو گفتن لی لیا بیان اتاق دکتر خیلی تعجب کردم وقتی لیا رفت تو اتاق دوستش هم رفت.....
یهو هانا اومد
هانا: چیشده دختر( نگران)
لیا: اون اون اومده بود( با گریه)
هانا: کی؟
لیا : تهیونگ( گریه)
هانا لیا را بغل کرد و گفت
هانا: اشکال نداره الانم بیا با هم بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره بچه هم اسیب میبینه
لیا: هانا چرا نمیفهمی من میخوام بچه را سقط کنم( با گریه)
هانا: باشه باشه حالا گریه نکن بیا بریم
هانا و لیا از خونه زدن بیرون و رفتن به یه کافه نشستن که گارسون اومد
گارسون: چی میل دارید
هانا : دوتا اسپرسو لطفا
گارسون: بله حتما( گارسون رفت)
تهیونگ ویو
حالم خیلی بد بود نمیتونستم خودم را ببخشم و زنگ زدم به نامجون بهش گفتم خالم خیلی بده اونم گفت بیا به این کافه و رفتم رسیدم
نشسته بودم دور ور را نگاه میکردم که یهو یه نفر برام اشنا میزد یکم دقت کردم دیدم اون لیا هست خیلی خوشحال شدم دیدم یه دختر دیگه ای هم پیشش نشسته حتما دوستش هست میخواستم بلند شم برم پیشش دیدم نامجون اومده
نامجون: سلام داداش چه خبر
تهیونگ : ( نشست) اصلا حالم خوب نیست
نامجون : چرا؟
تهیونگ : ( همه قضیه را توضیح داد)
نامجون: وای پسر بد خراب کردی
تهیونگ : میدونم حالا مشکل اینجاست که نمیدونم چکار کنم( گریه)
ویو لیا
داشتم به دورو ور نگاه میکردم که یه مردی دیدم که خیلی اشنا میزد یکم دقت کردم دیدم اون تهیونگه دیدم یه پسر دیگه ای هم کنارشه و دیدم تهیونگ داره گریه میکنه قلبم درد گرفت ولی تقصیر خودشه
نامجون : هالا اون دختر کیه؟
تهیونگ:اونجا نشسته( اشاره کرد بهش)
نامجون: واو چه خوشگله
تهیونگ: نامجون بس کن توی این وضعیت
نامجون: ببخشید
لیا ویو
با هانا هم یکم صبحت کردم و سر کله زدم باهاش و زنگ زدم برای این که بچه را سقط کنم الان ساعت 2:40 بود دکتر گفت ساعت 3:00 بیاین پایان تماس
هانا: لیا تو مطمعنی
لیا : اره مطمعنم
ساعت 2:50 دقیقه بود و ما بلند شدیم
تهیونگ ویو
دیدم لیا و دوستش بلند شدن و از کافه خارج شدن سریع سوار ماشینم شدم که ببینم کجا میره بعد از چند دقیقه تو راه دیدم رفتن به یه بیمارستان برای بچه ها خیلی تعجب کردم با خودم گفتم حتما برای دوستش اومده باشن
لیا و هانا رفتن تو تهیونگ و نامجون هم پشتشون رفتن منتظر بودم و اونا نشسته بودن روی صندلی ولی منو تو نامجون وایستاده بودیم که یهو گفتن لی لیا بیان اتاق دکتر خیلی تعجب کردم وقتی لیا رفت تو اتاق دوستش هم رفت.....
- ۳.۶k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط