P22
بعد از گذر مدتی بالاخره تهیونگ دست از تمیز کردن اتاق برداشت و کنارم نشست و گفت : خب دیگه تموم شد
ا/ت : میگم این عروسکت اسم نداره
تهیونگ : اسمش نُلماعه
ا/ت : نُلما ؟ چه اسم عجیبی
تهیونگ : اره عجیبیه تو یه کتاب خوندم خوشم اومد
ا/ت : ولی باحاله
تهیونگ : کتاب میخونی ؟
ا/ت : کم و پیش
تهیونگ : دختری در طبقه 13 رو خوندی ؟
ا/ت : نه ، ترسناکه ؟
تهیونگ : اره ، میخوای بریم کتابخونه اونجا هستش
ا/ت : باشه
بلند شدیم و با تهیونگ رفتیم کتابخونه ، قبلا اومده بودم اینجا اما زیاد به کتابهاش توجه نکرده بودم ، تهیونگ چندتا قفسه رو گشت و کتاب کلفتی آورد بیرون و گفت : بیا بگیر بخونش
کتاب رو از دستش گرفتم و با تعجب زیاد گفتم : چقدر سنگیه
تهیونگ : بجاش حوصلت سر نمیره
ا/ت : فکر کنم یه روز طول بکشه
تهیونگ : نمیترسی که
ا/ت :نه من به غیر از تاریکی از هیچی نمیترسم
خندیدیم که نشستم تا بخونمش ، تهیونگ هم خواست کنارم بشینه اما یکدفعه انگار که یاده چیزی افتاده باشه گفت : ا/ت ، من میرم و زود برمیگردم
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که از کتاب خونه رفت بیرون منم صفحه اول رو باز کردم تا بخونم .
سانی ویو
دم در کتابخونه وایساده بودم و داشتم کتاب میخوندم ، دیگه اخرش بود و داشت تموم میشد چون امروز روز اخر بود و مجبور بودم کتاب رو تحویل بدم ، در همون حالت که داشتم صفحه های اخر کتاب رو میخوندم تهیونگ رو دیدم که از کتابخونه اومد بیرون ، حدس زدم که اگر تهیونگ توی کتابخونه بوده باید ا/ت هم پیشش بوده باشه ، با جرقه ای که توی مغزم خورد دویدم سمت لی هو و گفتم : لی هون لی هون
لی هون : چیه ، چیشده ؟
سانی : ا/ت تو کتابخونه تنهاس
لی هون : خب که چی
سانی : لعنتی یکم فکر کن ، مگه اون از تاریکی نمیترسه
لی هون : خب اره
سانی : خب کتابخونه هم جای مخوفیه میتونیم برق رو روش قطع کنیم
لی هون : قطع کنیم ؟ اینجوری کل پرورشگاه خاموش میشه
سانی : فقط چند دقیقس
لی هون : باشه ولی سانی اگه خانم کیم بفهمه جفتمون تو دردسر میوفتیم
سانی : اگه خودمون بریم بهش بگیم شک نمیکنه
با این حرفم لی هون خنده بلندی کرد و گفت : عجب ادمی هستی تو دختر
ا/ت : میگم این عروسکت اسم نداره
تهیونگ : اسمش نُلماعه
ا/ت : نُلما ؟ چه اسم عجیبی
تهیونگ : اره عجیبیه تو یه کتاب خوندم خوشم اومد
ا/ت : ولی باحاله
تهیونگ : کتاب میخونی ؟
ا/ت : کم و پیش
تهیونگ : دختری در طبقه 13 رو خوندی ؟
ا/ت : نه ، ترسناکه ؟
تهیونگ : اره ، میخوای بریم کتابخونه اونجا هستش
ا/ت : باشه
بلند شدیم و با تهیونگ رفتیم کتابخونه ، قبلا اومده بودم اینجا اما زیاد به کتابهاش توجه نکرده بودم ، تهیونگ چندتا قفسه رو گشت و کتاب کلفتی آورد بیرون و گفت : بیا بگیر بخونش
کتاب رو از دستش گرفتم و با تعجب زیاد گفتم : چقدر سنگیه
تهیونگ : بجاش حوصلت سر نمیره
ا/ت : فکر کنم یه روز طول بکشه
تهیونگ : نمیترسی که
ا/ت :نه من به غیر از تاریکی از هیچی نمیترسم
خندیدیم که نشستم تا بخونمش ، تهیونگ هم خواست کنارم بشینه اما یکدفعه انگار که یاده چیزی افتاده باشه گفت : ا/ت ، من میرم و زود برمیگردم
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که از کتاب خونه رفت بیرون منم صفحه اول رو باز کردم تا بخونم .
سانی ویو
دم در کتابخونه وایساده بودم و داشتم کتاب میخوندم ، دیگه اخرش بود و داشت تموم میشد چون امروز روز اخر بود و مجبور بودم کتاب رو تحویل بدم ، در همون حالت که داشتم صفحه های اخر کتاب رو میخوندم تهیونگ رو دیدم که از کتابخونه اومد بیرون ، حدس زدم که اگر تهیونگ توی کتابخونه بوده باید ا/ت هم پیشش بوده باشه ، با جرقه ای که توی مغزم خورد دویدم سمت لی هو و گفتم : لی هون لی هون
لی هون : چیه ، چیشده ؟
سانی : ا/ت تو کتابخونه تنهاس
لی هون : خب که چی
سانی : لعنتی یکم فکر کن ، مگه اون از تاریکی نمیترسه
لی هون : خب اره
سانی : خب کتابخونه هم جای مخوفیه میتونیم برق رو روش قطع کنیم
لی هون : قطع کنیم ؟ اینجوری کل پرورشگاه خاموش میشه
سانی : فقط چند دقیقس
لی هون : باشه ولی سانی اگه خانم کیم بفهمه جفتمون تو دردسر میوفتیم
سانی : اگه خودمون بریم بهش بگیم شک نمیکنه
با این حرفم لی هون خنده بلندی کرد و گفت : عجب ادمی هستی تو دختر
۶.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.