P21
کنارم نشست و گفت : سانی چی میگفت ؟
ا/ت : هیچی
تهیونگ : نمیخوای بگی درسته ؟
ا/ت : نه اینطور نیست واقعا چیز خواستی نگفت
نفس عمیقی کشید و گفت : باشه
با صدای آجوما بلند شدم تا برم غذام رو بگیرم که تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : بشین من برات میارم
بعدم از سرجاش بلند شد و رفت تا غذام رو بیاره ، با رفتنش منم دوباره نشستم و به صندلی تکیه دادم و در همون حالت به فکر فرو رفتم ، سانی و بقیه فکر میکنن حالا که تهیونگ با من دوست شده چه اتفاق عجیبی افتاده شاید این برای اینکه من تا حالا با هیچکس تو این پرورشگاه دوست نبودم حتما باورشون نمیشه که ما الان دوستیم ، نمیدونم چرا ولی هنوز چند روز نشده به تهیونگ اعتماد کردم اون الان دوست منه و من به غیر از اون کسی رو ندارم .
چند دقیقه ای طول کشید که تهیونگ با ظرف غذام اومد و کنارم نشست .
تهیونگ : بفرما
ا/ت : ممنون
صبحونه که تموم شد با تهیونگ رفتیم توی اتاقش ، روی تخت نشستم و به اتاقش نگاه میکردم ، اتاق قشنگی داشت وایب کریسمس میداد درواقعه بهتره بگم اتاقش حس خوبی بهم میداد ، تهیونگ درحالی که داشت اتاقش رو مرتب میکرد گفت : از اتاقم خوشت امده ؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که دوباره گفت : میخوای پیشم بمونی ؟
ا/ت : خب ..... میتونم ؟
تهیونگ : اره که میتونی اما ....
ا/ت : اما چی ؟
تهیونگ : از اونجایی که شما کوچولویی بیا با این عروسک بازی کن
بعدم یه عروسک خرس طوسی پرت کرد سمتم که گرفتمش و نگاهش کردم ، چقدر کیوت و ناز بود
ا/ت : عروسک داری ؟
تهیونگ : اوهوم
ا/ت : چقدر نازه
خندید و گفت : بازی کن باهاش
ا/ت : بازی کن باهاش چیه مگه من بچم ؟
تهیونگ : نه من بچم
خندیدم و گفتم : دقیقا
با تعجب برگشت سمتم و گفت : عجب .... بچه پرو
ا/ت : هیچی
تهیونگ : نمیخوای بگی درسته ؟
ا/ت : نه اینطور نیست واقعا چیز خواستی نگفت
نفس عمیقی کشید و گفت : باشه
با صدای آجوما بلند شدم تا برم غذام رو بگیرم که تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : بشین من برات میارم
بعدم از سرجاش بلند شد و رفت تا غذام رو بیاره ، با رفتنش منم دوباره نشستم و به صندلی تکیه دادم و در همون حالت به فکر فرو رفتم ، سانی و بقیه فکر میکنن حالا که تهیونگ با من دوست شده چه اتفاق عجیبی افتاده شاید این برای اینکه من تا حالا با هیچکس تو این پرورشگاه دوست نبودم حتما باورشون نمیشه که ما الان دوستیم ، نمیدونم چرا ولی هنوز چند روز نشده به تهیونگ اعتماد کردم اون الان دوست منه و من به غیر از اون کسی رو ندارم .
چند دقیقه ای طول کشید که تهیونگ با ظرف غذام اومد و کنارم نشست .
تهیونگ : بفرما
ا/ت : ممنون
صبحونه که تموم شد با تهیونگ رفتیم توی اتاقش ، روی تخت نشستم و به اتاقش نگاه میکردم ، اتاق قشنگی داشت وایب کریسمس میداد درواقعه بهتره بگم اتاقش حس خوبی بهم میداد ، تهیونگ درحالی که داشت اتاقش رو مرتب میکرد گفت : از اتاقم خوشت امده ؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم که دوباره گفت : میخوای پیشم بمونی ؟
ا/ت : خب ..... میتونم ؟
تهیونگ : اره که میتونی اما ....
ا/ت : اما چی ؟
تهیونگ : از اونجایی که شما کوچولویی بیا با این عروسک بازی کن
بعدم یه عروسک خرس طوسی پرت کرد سمتم که گرفتمش و نگاهش کردم ، چقدر کیوت و ناز بود
ا/ت : عروسک داری ؟
تهیونگ : اوهوم
ا/ت : چقدر نازه
خندید و گفت : بازی کن باهاش
ا/ت : بازی کن باهاش چیه مگه من بچم ؟
تهیونگ : نه من بچم
خندیدم و گفتم : دقیقا
با تعجب برگشت سمتم و گفت : عجب .... بچه پرو
۳.۸k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.