P23
(ا/ت ویو)
توی کتابخونه نشسته بودم و غرق خوندن شده بودم ، عجب کتاب وحشتناکیه حقیقتش از خوندن این کتاب بدجور ترسیده بودم ، احساس میکردم الان شخصیت هاش واقعی میشن و همش منتظر اومدن تهیونگ بودم تا از ترسم کم شه ، دلم نمیخواست کم بیارم به هرحال من گفتم نمیترسم پس باید این کتابو تا ته بخونم ، همون طور که در حال خوندن کتاب بودم ناگهان برق قطع شد و تاریکی کتابخونه رو فرا گرفت ، از بچگی هیشه از تاریکی میترسیدم ، از ترس کتاب رو انداختم و نشستم روی زمین و به یه قفسه تکیه دادم بعدم دستام رو روی سرم گذاشتم و چشمام رو بستم ، خیلی ترسیده بودم ، نمیدونم چرا ولی هی زیر لب اسم تهیونگ رو صدا میکردم و ارزو میکردم زودتر برگرده .
تهیونگ ویو
در تعجبم چرا یکدفعه برق قطع شد ، یعنی چی شده ؟ داشتم میرفتم تا چیزی به آجوما بگم از اونجایی که صبح بود با وجود اینکه برق رفته بود نور کمی توی پرورشگاه دیده میشد ، داشتم با قدم های تند میرفتم تا زودتر کارم رو بکنم و برگردم پیش ا/ت ، حتما تا الان از خوندن اون کتاب ترسیده منم اولین باری که خوندم جرات نداشتم تنهایی برم تو اتاق ، همونطور که قدم برمیداشتم با این فکر ناگهان یاد چیزی افتادم .... صبرکن ببینم .... ا/ت ؟ .... ا/ت که الان توی کتابخونه تنهاس .... برقم که رفته .... یکدفعه یادم افتاد که بهم گفت : نه من بغیر از تاریکی از هیچی نمیترسم
پس یعنی الان .... با دست زدم روی پیشونیم و سریع راهم رو کج کردم و دویدم طرف کتابخونه ، با سرعت توی راهرو میدویدم .... حتما الان خیلی ترسیده ، به کتابخونه که رسیدم در حالی که تند تند نفس نفس میزدم هول در کتابخونه رو باز کردم و دویدم توش ..... که با دیدن ا/ت سرجام موندم و اروم به سمتش قدم برداشتم ، از ترس توی خودش جمع شده بود و دستاش رو روی سرش گذاشته بود ، رفتم اروم رو به روش روی زانوهام نشستم و دستم رو گذاشتم روی شونش که از ترس جیغ کشید و رفت عقب که سریع گفتم : ا/ت ا/ت منم تهیونگ نترس
با دیدن من زد زیر گریه و گفت : کجا رفته بودی ؟
تهیونگ : معذرت میخوام
کشیدمش توی بغلم و سرش رو ناز کردم و گفتم : اشکال نداره نترس
توی کتابخونه نشسته بودم و غرق خوندن شده بودم ، عجب کتاب وحشتناکیه حقیقتش از خوندن این کتاب بدجور ترسیده بودم ، احساس میکردم الان شخصیت هاش واقعی میشن و همش منتظر اومدن تهیونگ بودم تا از ترسم کم شه ، دلم نمیخواست کم بیارم به هرحال من گفتم نمیترسم پس باید این کتابو تا ته بخونم ، همون طور که در حال خوندن کتاب بودم ناگهان برق قطع شد و تاریکی کتابخونه رو فرا گرفت ، از بچگی هیشه از تاریکی میترسیدم ، از ترس کتاب رو انداختم و نشستم روی زمین و به یه قفسه تکیه دادم بعدم دستام رو روی سرم گذاشتم و چشمام رو بستم ، خیلی ترسیده بودم ، نمیدونم چرا ولی هی زیر لب اسم تهیونگ رو صدا میکردم و ارزو میکردم زودتر برگرده .
تهیونگ ویو
در تعجبم چرا یکدفعه برق قطع شد ، یعنی چی شده ؟ داشتم میرفتم تا چیزی به آجوما بگم از اونجایی که صبح بود با وجود اینکه برق رفته بود نور کمی توی پرورشگاه دیده میشد ، داشتم با قدم های تند میرفتم تا زودتر کارم رو بکنم و برگردم پیش ا/ت ، حتما تا الان از خوندن اون کتاب ترسیده منم اولین باری که خوندم جرات نداشتم تنهایی برم تو اتاق ، همونطور که قدم برمیداشتم با این فکر ناگهان یاد چیزی افتادم .... صبرکن ببینم .... ا/ت ؟ .... ا/ت که الان توی کتابخونه تنهاس .... برقم که رفته .... یکدفعه یادم افتاد که بهم گفت : نه من بغیر از تاریکی از هیچی نمیترسم
پس یعنی الان .... با دست زدم روی پیشونیم و سریع راهم رو کج کردم و دویدم طرف کتابخونه ، با سرعت توی راهرو میدویدم .... حتما الان خیلی ترسیده ، به کتابخونه که رسیدم در حالی که تند تند نفس نفس میزدم هول در کتابخونه رو باز کردم و دویدم توش ..... که با دیدن ا/ت سرجام موندم و اروم به سمتش قدم برداشتم ، از ترس توی خودش جمع شده بود و دستاش رو روی سرش گذاشته بود ، رفتم اروم رو به روش روی زانوهام نشستم و دستم رو گذاشتم روی شونش که از ترس جیغ کشید و رفت عقب که سریع گفتم : ا/ت ا/ت منم تهیونگ نترس
با دیدن من زد زیر گریه و گفت : کجا رفته بودی ؟
تهیونگ : معذرت میخوام
کشیدمش توی بغلم و سرش رو ناز کردم و گفتم : اشکال نداره نترس
۵.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.