فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_2
یونا ویو: که صدای شکستن چیزی از خونه ی کوک اومد....
خیلی ترسیده بودم فکر کردم اتفاقی برای کوک افتاده تازه یادم اومد که کلید خونه رو دارم... کلید رو در اوردم و در را باز کردم... با صحنه ای که دیدم شوکه شده بودم...
کوک ویو:
امروز قرار بود پدر و مادرم را با یونا اشنا کنم
که صدای در اومد... رفتم در رو باز کردم دیدم مامان و بابام.. همراهه دختر عموم از امریکا اومدن... از رزا متنفرم...
وقتی در رو باز کردم رزا پرید بغلم و گفت
رزا: اوپاا دلم برات تنگ شده بود...
رزا رو از خودم جدا کردم و گفتم
کوک: انقدر بعم نگو اوپا..
رزا: چرا اوپا
کوک: گفتم نگو(عصبی)
پدر کوک: اعه کوک چرا اینجوری رفتار میکنی..
کوک: بیاین داخل..
اومدن داخل خونه و روی مبل نشستن و منم روی مبل تک نفره نشستم که بابام گفت...
پدر کوک: پسرم منو مامانت میخایم یه چیزی بهت بگیم..
کوک: راستش منم میخام یه چیزی بهتون بگم..
پدر کوک: خب اول او بگو ما گوش میکنیم..
کوک: خب راستش من دوست دختر دارم و خیلی دوسش دارم... میخام باهاتون اشناش کنم
پدر کوک: چی(عصبی) دوست دخترر...
کوک: ارع.. شما چی میخواستین بگین..
پدر کوک: تو باید از اون دختره جدا بشی و با رزا ازدواج کنی..
کوک ویو: وقتی پدر این حرف رو زد خون به مغزم نمیرسید...
کوک: چیی با رزا....؟
پدر کوک: باید با رزا ازدواج کنی...
کوک: چیی.. من دوست دختر دارم...(داد)
پدر کوک: به من ربطی نداره(عصبی) بایذ با رزا ازدواج کنی...
کوک: چراا (داد) من ازدواج نمیکنم..
پدر کوک: اگه از اون دختره نکبت جدا نشی..... جلوی چشمات اون دختره رو میکشم... اینو بدون که این کار رو انجام میدم(داد. عصبی.)
کوک: چییی
پدر کوک: همون که شنیدی...
کوک: اعصابم خیلی خورد شده بود... من نمیخاستم یونا رو از دست بدم.... گلدون روی میز رو برداشتم و محکم کوبیدم به زمین... که هزار تیکه شد.... اصن کارام دست خودم نبود... مجبور بودم قبولش کنم...
کوک: باشه با رزا ازدواج میکنم... ولی اگه دستت به یونا بخوره.. خودم میدونم باهات چیکار کنم..
یونا: در رو باز کردم...
با چیزی که شنیدم بزور میتونستم نفس بکشم...
او.. او.. اوننن کوک بود... گف.. گفت... که... می... میخواد... ب.. با.... ر.. رز.. رزا... از.. از... ازدواج کنه...
کوک: اعصابم خورد بود میخاستم از خونه برم بیرون که دیدم یونا جلوی در ایستاده و چشماش پر از اشکه..
نکنه تموم حرفامون رو شنیده باشع... سریع رفتم سمت یونا.. میخاستم با دستم اشکاش رو پاک کنم که دستم رو رد کرد..
یونا: به من دست نزن عوضیی(داد و گریه شدید)
کوک: برات توضیح میدم
یونا: چیو میخای توضیح بدی ها...(داد) همه چیو با گوشای خودم شنیدم...
فقط اینو بدون هیچ وقت نمیبخشمت...
امیدوارم با رزا خوشبخت بشی...
کوک: نه نرووو...
یونا: از اونجا رفتم.... رفتم جایی که کسی دستش به من نرسه...
جایی که خیلی به من ارامش میداد....
رفتم لب ساحل نشستم... اخع کوک چرا باید با رزا ازدواج کنه هوم(گریه)
که یهو....
حمایت کنید
نظرتون رو درباره ی فیک توی کامنتا بهم بگید..
شرط:
25 لایک
25 کامنت
شرطا رسید پارت بعد رو میزارم
#پارت_2
یونا ویو: که صدای شکستن چیزی از خونه ی کوک اومد....
خیلی ترسیده بودم فکر کردم اتفاقی برای کوک افتاده تازه یادم اومد که کلید خونه رو دارم... کلید رو در اوردم و در را باز کردم... با صحنه ای که دیدم شوکه شده بودم...
کوک ویو:
امروز قرار بود پدر و مادرم را با یونا اشنا کنم
که صدای در اومد... رفتم در رو باز کردم دیدم مامان و بابام.. همراهه دختر عموم از امریکا اومدن... از رزا متنفرم...
وقتی در رو باز کردم رزا پرید بغلم و گفت
رزا: اوپاا دلم برات تنگ شده بود...
رزا رو از خودم جدا کردم و گفتم
کوک: انقدر بعم نگو اوپا..
رزا: چرا اوپا
کوک: گفتم نگو(عصبی)
پدر کوک: اعه کوک چرا اینجوری رفتار میکنی..
کوک: بیاین داخل..
اومدن داخل خونه و روی مبل نشستن و منم روی مبل تک نفره نشستم که بابام گفت...
پدر کوک: پسرم منو مامانت میخایم یه چیزی بهت بگیم..
کوک: راستش منم میخام یه چیزی بهتون بگم..
پدر کوک: خب اول او بگو ما گوش میکنیم..
کوک: خب راستش من دوست دختر دارم و خیلی دوسش دارم... میخام باهاتون اشناش کنم
پدر کوک: چی(عصبی) دوست دخترر...
کوک: ارع.. شما چی میخواستین بگین..
پدر کوک: تو باید از اون دختره جدا بشی و با رزا ازدواج کنی..
کوک ویو: وقتی پدر این حرف رو زد خون به مغزم نمیرسید...
کوک: چیی با رزا....؟
پدر کوک: باید با رزا ازدواج کنی...
کوک: چیی.. من دوست دختر دارم...(داد)
پدر کوک: به من ربطی نداره(عصبی) بایذ با رزا ازدواج کنی...
کوک: چراا (داد) من ازدواج نمیکنم..
پدر کوک: اگه از اون دختره نکبت جدا نشی..... جلوی چشمات اون دختره رو میکشم... اینو بدون که این کار رو انجام میدم(داد. عصبی.)
کوک: چییی
پدر کوک: همون که شنیدی...
کوک: اعصابم خیلی خورد شده بود... من نمیخاستم یونا رو از دست بدم.... گلدون روی میز رو برداشتم و محکم کوبیدم به زمین... که هزار تیکه شد.... اصن کارام دست خودم نبود... مجبور بودم قبولش کنم...
کوک: باشه با رزا ازدواج میکنم... ولی اگه دستت به یونا بخوره.. خودم میدونم باهات چیکار کنم..
یونا: در رو باز کردم...
با چیزی که شنیدم بزور میتونستم نفس بکشم...
او.. او.. اوننن کوک بود... گف.. گفت... که... می... میخواد... ب.. با.... ر.. رز.. رزا... از.. از... ازدواج کنه...
کوک: اعصابم خورد بود میخاستم از خونه برم بیرون که دیدم یونا جلوی در ایستاده و چشماش پر از اشکه..
نکنه تموم حرفامون رو شنیده باشع... سریع رفتم سمت یونا.. میخاستم با دستم اشکاش رو پاک کنم که دستم رو رد کرد..
یونا: به من دست نزن عوضیی(داد و گریه شدید)
کوک: برات توضیح میدم
یونا: چیو میخای توضیح بدی ها...(داد) همه چیو با گوشای خودم شنیدم...
فقط اینو بدون هیچ وقت نمیبخشمت...
امیدوارم با رزا خوشبخت بشی...
کوک: نه نرووو...
یونا: از اونجا رفتم.... رفتم جایی که کسی دستش به من نرسه...
جایی که خیلی به من ارامش میداد....
رفتم لب ساحل نشستم... اخع کوک چرا باید با رزا ازدواج کنه هوم(گریه)
که یهو....
حمایت کنید
نظرتون رو درباره ی فیک توی کامنتا بهم بگید..
شرط:
25 لایک
25 کامنت
شرطا رسید پارت بعد رو میزارم
۱۵.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.