فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_4
دکتر: خب ولی....
کوک: ولی چی...
دکتر: خب معلوم نیس بهوش بیان... شاید طول بکشه.. یا اصن بهوش نیان....
کوک: حالم خیلی بد شده بود.... ترسیده بودم.. برای همین به پدر و مادرم هم زنگ زدم تا بیان.... اون رزا عوضی هم اومده بود...
مامان کوک: پسرم چیشده...
کوک: یونا رگشو زده و الان معلوم نیس کی بهوش میاد... دکتر گفت که شاید دیگه بهوش نیاد...(گریه)
مامان کوک: پسرم نگران نباش.. حتما حالش خوب میشه...
کوک: خدا سر شاهده اگه اتفاقی برای یونا بیوفته... من میدونم و تو (رو به پدرش..)
رزا ویو: کوک حواسش نبود... برای همین رفتم سمت اتاق دکتر و در زدم..
دکتر: بیا تو...
رزا: سلام اقای دکتر خوبین
دکتر: بله بفرمایید بشینید
رزا: روی صندلی نشستم و به دکتر گفتم...
رزا: میتونم با خانم یونا ملاقات کنم...
دکتر: خب تازه بهوش اومدن و باید استراحت کنن...
رزا: لطفا.... میخام یه چیزی به خانم یونا بگم..
دکتر: باشه فقط برای 10 دقیقه
رزا ویو: باشه ای گفتم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتم سمت اتاق یونا... دیدم که روی تخت دراز کشیده و به یه جا زل زده بود.....وقتی منو دید اصن بهم توجه ای نکرد..
رزا: رفتم روی صندلی کنارش نشستم...
یونا: چرا اومدی اینجا ها..
رزا: من برای دیدن تو نیومدم فقط میخام یه چیزی بهت بگم. و برم
یونا: گفتم گمشو بیرون...
رزا: هیشش ساکت شو
یونا: بنال
رزا: تو باید یه جوری رفتار کنی که انگار فراموشی گرفتی و کوک رو یادت نمیاد..
یونا: چرا باید اینجوری رفتار کنم ها...
رزا: اگه اینکار رو نکنی... وگرنه کوک رو از دست میدی...
یونا: چی میگی تو ها...
رزا: همین که شنیدی... وگرنه کوک رو میکشم...
بعدشم باید از کره بری تا کوک تو رو فراموش کنه..
یونا: چرا باید به حرف تو هرزه گوش کنم ها...
رزا: خب اگه گوش. نکنی زندگیتو یعنی کوک رو از دست میدی..
اگه قبول کنی بهت چند میلیارد پول میدم....
یونا: من اینکار رو انجام نمیدم(داد)
رزا: باشه پس با کوک خدافظی کن... منم حرفام تموم شد.. من دیگه برم بابای...
یونا ویو: وقتی رزا گفت کوک رو میکشه.. حالم خعلی بد شده بود... چون نمیخاستم زندگیمو از دست بدم.... مجبور بودم قبولش کنم....
رزا داشت از اتاق میرفت بیرون که بهش گفتم..
یونا: صبـ... صبر کن..
رزا: پس تصمیم تو گرفتی. که از پیش کوک بری...
یونا: اره... ولی اگه دستت به کوک بخوره خودم میکشمت اینو بدون
رزا: هه اوکیه... خب بیا اینم پول..... یه چند دقیقه دیگه کوک میاد تا ملاقاتت کنه.... تو هم یه جوری رفتار میکنی که کوک رو یادت نمیاد....
یونا: رزا از اتاق رفت بیرون....
یونا: اخع یونا اسکول چرا تو باید قبولش میکردی ها(گریه)
که یهو کوک وارد اتاق شد....
حمایت کنید
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
#پارت_4
دکتر: خب ولی....
کوک: ولی چی...
دکتر: خب معلوم نیس بهوش بیان... شاید طول بکشه.. یا اصن بهوش نیان....
کوک: حالم خیلی بد شده بود.... ترسیده بودم.. برای همین به پدر و مادرم هم زنگ زدم تا بیان.... اون رزا عوضی هم اومده بود...
مامان کوک: پسرم چیشده...
کوک: یونا رگشو زده و الان معلوم نیس کی بهوش میاد... دکتر گفت که شاید دیگه بهوش نیاد...(گریه)
مامان کوک: پسرم نگران نباش.. حتما حالش خوب میشه...
کوک: خدا سر شاهده اگه اتفاقی برای یونا بیوفته... من میدونم و تو (رو به پدرش..)
رزا ویو: کوک حواسش نبود... برای همین رفتم سمت اتاق دکتر و در زدم..
دکتر: بیا تو...
رزا: سلام اقای دکتر خوبین
دکتر: بله بفرمایید بشینید
رزا: روی صندلی نشستم و به دکتر گفتم...
رزا: میتونم با خانم یونا ملاقات کنم...
دکتر: خب تازه بهوش اومدن و باید استراحت کنن...
رزا: لطفا.... میخام یه چیزی به خانم یونا بگم..
دکتر: باشه فقط برای 10 دقیقه
رزا ویو: باشه ای گفتم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتم سمت اتاق یونا... دیدم که روی تخت دراز کشیده و به یه جا زل زده بود.....وقتی منو دید اصن بهم توجه ای نکرد..
رزا: رفتم روی صندلی کنارش نشستم...
یونا: چرا اومدی اینجا ها..
رزا: من برای دیدن تو نیومدم فقط میخام یه چیزی بهت بگم. و برم
یونا: گفتم گمشو بیرون...
رزا: هیشش ساکت شو
یونا: بنال
رزا: تو باید یه جوری رفتار کنی که انگار فراموشی گرفتی و کوک رو یادت نمیاد..
یونا: چرا باید اینجوری رفتار کنم ها...
رزا: اگه اینکار رو نکنی... وگرنه کوک رو از دست میدی...
یونا: چی میگی تو ها...
رزا: همین که شنیدی... وگرنه کوک رو میکشم...
بعدشم باید از کره بری تا کوک تو رو فراموش کنه..
یونا: چرا باید به حرف تو هرزه گوش کنم ها...
رزا: خب اگه گوش. نکنی زندگیتو یعنی کوک رو از دست میدی..
اگه قبول کنی بهت چند میلیارد پول میدم....
یونا: من اینکار رو انجام نمیدم(داد)
رزا: باشه پس با کوک خدافظی کن... منم حرفام تموم شد.. من دیگه برم بابای...
یونا ویو: وقتی رزا گفت کوک رو میکشه.. حالم خعلی بد شده بود... چون نمیخاستم زندگیمو از دست بدم.... مجبور بودم قبولش کنم....
رزا داشت از اتاق میرفت بیرون که بهش گفتم..
یونا: صبـ... صبر کن..
رزا: پس تصمیم تو گرفتی. که از پیش کوک بری...
یونا: اره... ولی اگه دستت به کوک بخوره خودم میکشمت اینو بدون
رزا: هه اوکیه... خب بیا اینم پول..... یه چند دقیقه دیگه کوک میاد تا ملاقاتت کنه.... تو هم یه جوری رفتار میکنی که کوک رو یادت نمیاد....
یونا: رزا از اتاق رفت بیرون....
یونا: اخع یونا اسکول چرا تو باید قبولش میکردی ها(گریه)
که یهو کوک وارد اتاق شد....
حمایت کنید
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
۱۸.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.