عاقوش نفس گیر
#عاقوش_نفس_گیر
#فصل_۳
#پارت_۱۲
تا اینکه دوید و جلوم رو گرفت و گفت: کجا ؟ دقیقا کجا؟
گفتم: میخوام بینمش!
گفت: نمی فهمی تو سرد خونس دختر ؟ انقدر خودتو عذاب نده.
حتی آنقدر حوصله نداشتم باهاش یکی به دو کنم و راضیش کنم.
مثل بچه ها خودم رو پرت کردم روی زمین بیمارستان و فقط گریه میکردم و میگفتم: من میخواهم بینمش.
میخواهم با جسمش خدافظی کنمممم.
شده بودم مثل بچه ای که آبنباتش رو ازش دوزدیدن.
زورم به هیچی نمیرسید ولی دلم آبنبات میخواست و تنهاراه بچه بودن بود!
حامی راضی شد و قرار شد پیگیری کنه و برم دیدنش.
نیم ساعت بعد حامی دم در سرد خونه پیادم کرد و گفت برو بالا اگه کسی بهت چیزی گفت بگو با آقای کمالات هماهنگی.
گفتم : باشه.
داخل شدم و به آقای تپلی که اونجا نشسته بود گفتم: ببخشید آقای میرابی کجان؟
مرد گفت از طرف آقای کمالات اومدی دختر جون؟
گفتم: آره
به سمت در روبه روم اشاره کرد.
تشکر کردم.
وارد اتاق شدم.
قطره اشک ها همینجور می اومدن و شالم تقریبا خیس بود.
دستام از استرس و ترس یخ کرده بود.
رفتم جلو.
پارچه سفیدی روش کشیده بودن.
پارچه رو از سرش کشیدم.
درونم جیغ کشید و حالم غیر قابل توصیف بود.
نشستم کنار تخت اما اشک های بیصدا پایان یافت و صدای هق هقم شروع شد.
دستش رو گرفتم هنوز یکم گرما داشت و به دست سردم گرما میداد و
شروع کردم به خوندن این آهنگ...✨
ادامه دارد..
#فصل_۳
#پارت_۱۲
تا اینکه دوید و جلوم رو گرفت و گفت: کجا ؟ دقیقا کجا؟
گفتم: میخوام بینمش!
گفت: نمی فهمی تو سرد خونس دختر ؟ انقدر خودتو عذاب نده.
حتی آنقدر حوصله نداشتم باهاش یکی به دو کنم و راضیش کنم.
مثل بچه ها خودم رو پرت کردم روی زمین بیمارستان و فقط گریه میکردم و میگفتم: من میخواهم بینمش.
میخواهم با جسمش خدافظی کنمممم.
شده بودم مثل بچه ای که آبنباتش رو ازش دوزدیدن.
زورم به هیچی نمیرسید ولی دلم آبنبات میخواست و تنهاراه بچه بودن بود!
حامی راضی شد و قرار شد پیگیری کنه و برم دیدنش.
نیم ساعت بعد حامی دم در سرد خونه پیادم کرد و گفت برو بالا اگه کسی بهت چیزی گفت بگو با آقای کمالات هماهنگی.
گفتم : باشه.
داخل شدم و به آقای تپلی که اونجا نشسته بود گفتم: ببخشید آقای میرابی کجان؟
مرد گفت از طرف آقای کمالات اومدی دختر جون؟
گفتم: آره
به سمت در روبه روم اشاره کرد.
تشکر کردم.
وارد اتاق شدم.
قطره اشک ها همینجور می اومدن و شالم تقریبا خیس بود.
دستام از استرس و ترس یخ کرده بود.
رفتم جلو.
پارچه سفیدی روش کشیده بودن.
پارچه رو از سرش کشیدم.
درونم جیغ کشید و حالم غیر قابل توصیف بود.
نشستم کنار تخت اما اشک های بیصدا پایان یافت و صدای هق هقم شروع شد.
دستش رو گرفتم هنوز یکم گرما داشت و به دست سردم گرما میداد و
شروع کردم به خوندن این آهنگ...✨
ادامه دارد..
۲۶۵
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.