عاقوش نفس گیر
#عاقوش_نفس_گیر
#فصل_۳
#پارت_۱۱
از جام بلد شدم و در اتاق رو باز کردم.
دیدم چند تا از بچه های گروه آرشام با لباس مشکی وایستادن و دارن گریه میکنن.
رفتم سمت حامی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد.
صداش کردم ولی صدامو نشنید.
زدم رو شونش و گفتم حامی چیشده؟
دستش رو از صورتش برداشت و گفت: عه بیدار شدی.
دوباره گفتم: میگیییی چیشدهههه:/
بغض کرد چشم هاشو روهم فشار داد.
با صدای لرزان و آرومی گفتم: آرشام؟
آرشام چیزیش شده؟
بغضش ترکید و شروع کرد زار زدن.
افتادم رو زمین و گونه هام در صدم ثانیه خیس شد.
دستام بی حس بود و همه جا تار.
اما به خودم دل داری میدادم: چیزی نشده که صحرا خوب میشه احتمالا بیمارستانه..
ولی نمیتونستم درکش کنم.
سرم گیج میرفت.
حامی با یه لیوان آب قند نشست کنارم و گفت این آب قند رو بخور.
گفتم: حامی یه کلمه عین آدم جوابمو بده! آرشام کجاست چه اتفاقی براش افتاده؟
همونطور که قطره اشک بزرگی از گوشه چشمش میریخت روی گونش گفت: راستش رو بگم؟
قول بده خودتو اذیت نکنی!
سرتکون دادم و گفتم: بگو دیگه
گفت : معین کار خودشو کرد.
آشک هام از ۲ طرف صورتم لیز میخورد و با صدای غم آلود گفتم: یعنی چی؟
گفت بزار رک بهت بگم آرشام تو سرد خونس.
اونقدر شوک و ناراحت بودم که حتی نمیتونستم از جام بلند شم و جیغ بزنم.
یه حسی تو دونم برای همیشه خاموش شد.
احساس پوچی می کردم.
خسته بودم و عاشق.
خاطرات آرشام عمانم نمیداد.
چشماش و تصویر خنده هاش جلوم بود.
مغزم نمیتونست هندل کنه الان چه اتفاقی افتاده.
دلم میخواد از عمق وجودم فریاد بزنم.
حس میکردم دارم از حال میرم.
چشم هامو بستم و وقتی باز کردم توی بیمارستان بودم.
حامی رو بالای سرم دیدم.
وقتی چشم هامو باز دید اومد سمتم و گفت: خوبی؟
از تخت پریدم و راه افتادم سمت آنسانسور.
حامی پشتم می دویید و میگفت: کجا؟ صحرا وایستا باید استراحت کنی! خررر وایستا.
تا اینکه دوید و جلوم رو گرفت و گفت: کجا ؟ دقیقا کجا؟
گفتم: میخوام بینمش!...
رمان هنوز ادامه داره تموم نشده✨
#فصل_۳
#پارت_۱۱
از جام بلد شدم و در اتاق رو باز کردم.
دیدم چند تا از بچه های گروه آرشام با لباس مشکی وایستادن و دارن گریه میکنن.
رفتم سمت حامی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد.
صداش کردم ولی صدامو نشنید.
زدم رو شونش و گفتم حامی چیشده؟
دستش رو از صورتش برداشت و گفت: عه بیدار شدی.
دوباره گفتم: میگیییی چیشدهههه:/
بغض کرد چشم هاشو روهم فشار داد.
با صدای لرزان و آرومی گفتم: آرشام؟
آرشام چیزیش شده؟
بغضش ترکید و شروع کرد زار زدن.
افتادم رو زمین و گونه هام در صدم ثانیه خیس شد.
دستام بی حس بود و همه جا تار.
اما به خودم دل داری میدادم: چیزی نشده که صحرا خوب میشه احتمالا بیمارستانه..
ولی نمیتونستم درکش کنم.
سرم گیج میرفت.
حامی با یه لیوان آب قند نشست کنارم و گفت این آب قند رو بخور.
گفتم: حامی یه کلمه عین آدم جوابمو بده! آرشام کجاست چه اتفاقی براش افتاده؟
همونطور که قطره اشک بزرگی از گوشه چشمش میریخت روی گونش گفت: راستش رو بگم؟
قول بده خودتو اذیت نکنی!
سرتکون دادم و گفتم: بگو دیگه
گفت : معین کار خودشو کرد.
آشک هام از ۲ طرف صورتم لیز میخورد و با صدای غم آلود گفتم: یعنی چی؟
گفت بزار رک بهت بگم آرشام تو سرد خونس.
اونقدر شوک و ناراحت بودم که حتی نمیتونستم از جام بلند شم و جیغ بزنم.
یه حسی تو دونم برای همیشه خاموش شد.
احساس پوچی می کردم.
خسته بودم و عاشق.
خاطرات آرشام عمانم نمیداد.
چشماش و تصویر خنده هاش جلوم بود.
مغزم نمیتونست هندل کنه الان چه اتفاقی افتاده.
دلم میخواد از عمق وجودم فریاد بزنم.
حس میکردم دارم از حال میرم.
چشم هامو بستم و وقتی باز کردم توی بیمارستان بودم.
حامی رو بالای سرم دیدم.
وقتی چشم هامو باز دید اومد سمتم و گفت: خوبی؟
از تخت پریدم و راه افتادم سمت آنسانسور.
حامی پشتم می دویید و میگفت: کجا؟ صحرا وایستا باید استراحت کنی! خررر وایستا.
تا اینکه دوید و جلوم رو گرفت و گفت: کجا ؟ دقیقا کجا؟
گفتم: میخوام بینمش!...
رمان هنوز ادامه داره تموم نشده✨
۴۰۳
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.