عاقوش نفس گیر
#عاقوش_نفس_گیر
#فصل_۳
#پارت_۱۰
آرشام چشم هاش چهار تا شد و داشت سکته میکرد.
گفتم: مجید دیگه کیه؟
آرشام با ترس گفت: همون که تو کنسرت داشت خفم میکرد.
حامی و ایلیا که ترسیده بودن سریع اومدن سمت آرشام و معین خودشو انداخت رو آرشام و پرتش کرد رو زمین.
داشتم میرفتم سمت آرشام که حامی دستمو کشید و گفت بیا بریم.
داد زدم : نه آرشاممممم وایستا کجا میبریم حامی
حامی گفت: اینجا دیگه امن نیست ایلیا هواسش هست بادیگارد ها هم پایینن الان میان.
خودمو به سمت آرشام می کشوندم و بلند صداش میکردم اما فایده نداشت چون حامی به زور می برم به سمت ماشین.
اشک از چشمام می اومد و جیغ میزدم آرشاممم آرشاام
حامی بزار برم الان میکشنش.
همینطور که حامی دستم رو میکشید پام به میله گیر کرد و از چند تا پله افتادم پایین.
چشم ها مو باز کردم نور تو چشمم بود.
تا بیدار شدم گفتم: آرشام برق رو خاموش کن تو چشامه.
اما انگار هیچی کی صدام رو نمیشنید.
چند دفعه مامانم و آرشام و حامی رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد.
وقتی هوشیار شدم از جام بلند شدم و نشستم.
توی یه اتاق ناشناس بودم و کسی جز من اونجا نبود.
از دور صدای گریه می اومد.
از جام بلد شدم و در اتاق رو باز کردم.
دیدم چند تا از بچه های گروه آرشام با لباس مشکی وایستادن و دارن گریه میکنن.
رفتم سمت حامی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد.
صداش کردم ولی صدامو نشنید.
زدم رو شونش و گفتم حامی چیشده؟
دستش رو از صورتش برداشت و گفت: عه بیدار شدی.
دوباره گفتم: میگیییی چیشدهههه:/
بغض کرد چشم هاشو روهم فشار داد.
با صدای لرزان و آرومی گفتم: آرشام؟
آرشام چیزیش شده؟
بغضش ترکید و شروع کرد زار زدن...✨
#فصل_۳
#پارت_۱۰
آرشام چشم هاش چهار تا شد و داشت سکته میکرد.
گفتم: مجید دیگه کیه؟
آرشام با ترس گفت: همون که تو کنسرت داشت خفم میکرد.
حامی و ایلیا که ترسیده بودن سریع اومدن سمت آرشام و معین خودشو انداخت رو آرشام و پرتش کرد رو زمین.
داشتم میرفتم سمت آرشام که حامی دستمو کشید و گفت بیا بریم.
داد زدم : نه آرشاممممم وایستا کجا میبریم حامی
حامی گفت: اینجا دیگه امن نیست ایلیا هواسش هست بادیگارد ها هم پایینن الان میان.
خودمو به سمت آرشام می کشوندم و بلند صداش میکردم اما فایده نداشت چون حامی به زور می برم به سمت ماشین.
اشک از چشمام می اومد و جیغ میزدم آرشاممم آرشاام
حامی بزار برم الان میکشنش.
همینطور که حامی دستم رو میکشید پام به میله گیر کرد و از چند تا پله افتادم پایین.
چشم ها مو باز کردم نور تو چشمم بود.
تا بیدار شدم گفتم: آرشام برق رو خاموش کن تو چشامه.
اما انگار هیچی کی صدام رو نمیشنید.
چند دفعه مامانم و آرشام و حامی رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد.
وقتی هوشیار شدم از جام بلند شدم و نشستم.
توی یه اتاق ناشناس بودم و کسی جز من اونجا نبود.
از دور صدای گریه می اومد.
از جام بلد شدم و در اتاق رو باز کردم.
دیدم چند تا از بچه های گروه آرشام با لباس مشکی وایستادن و دارن گریه میکنن.
رفتم سمت حامی دستش رو گذاشته بود رو صورتش و گریه میکرد.
صداش کردم ولی صدامو نشنید.
زدم رو شونش و گفتم حامی چیشده؟
دستش رو از صورتش برداشت و گفت: عه بیدار شدی.
دوباره گفتم: میگیییی چیشدهههه:/
بغض کرد چشم هاشو روهم فشار داد.
با صدای لرزان و آرومی گفتم: آرشام؟
آرشام چیزیش شده؟
بغضش ترکید و شروع کرد زار زدن...✨
۱۱۹
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.