وانیا عمارت تاریک اکنون

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●

صبح روز بعد ،بعد از اینکه بارون قطع شد تصمیم گرفتم بلاخره از رخت خوابم بیرون بیام ،یه شلوار جین یخی و یه بلیز بافتنی سفید گشاد پوشیدم "حالا اسمش و نمی دونم !"از پله ها پایین رفتم و مشغول صبحونه خوردن شدم ،که تلفن زنگ خورد آروم تماس و رد کردم که دوباره زنگ خورد اون الینای جنده بود ،مادرم ! هیچ وقت باهاش کنار نیومدم و نمیام !
از سر ناچاری جواب دادم ،سلام مامان !
"معلوم هست کجایی؟"
•ببخشید دیر جواب دادم ،مشکلی پیش اومده ؟•
لحن مادرم کمی نرم شد و گفت :
" هعی خرگوش کوچولوی من!بهتر نیست برگردی خونه !اون عمارت مرموز و رها کن بیا خونه !دلم نمی خواد اونجا باشی "غرولند کردم و روی صندلی تکان خوردم،باز هم حرف های تکراری!گفتم: •چرا مامان ؟چون می‌ترسی یک موقع با پسر ها بگردم ؟• آهی کشید و جواب داد "نه !چون می ترسم مثل ملیکا کشته بشی !"نام مامان مادر بزرگ هانیشا!من اون و خیلی دوسش دارم!خیلی خیلی...


لایک ۶ تا
کامنت ۸
دیدگاه ها (۱۱)

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●بلاخره اومد !وقتی در باز شد چنان محک...

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●بعد از تماس مامان با بی حوصلگی رو...

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●امروز جونگ کوک خونه نیومد ،تنها روی ...

★•Dark.Hom.•★خب یه توضیحی درباره رمان عمارت تاریک !این رمان ...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

" بازگشت بی نام"

رمان بغلی من پارت ۷۷... فردا ...دیانا: با صدای گوشیم چشامو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط