ملیکا سال ماه مه
●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●
امروز جونگ کوک خونه نیومد ،تنها روی صندلی ۲ نفره توی حیاط نشسته بودم و مشغول نوشتن رمانم بودم ،دلم براش تنگ شده بود !ما عاشق هم بودیم اما جدیدا به خاطر خانوادش و ارثیه بزرگ جئون مجبور بودیم از هم دور باشیم ،۲ سال پیش وقتی خواستیم ازدواج کنیم تصمیم گرفتیم از کل خانوادش دور بشیم ،حتی به فکر ثروت هم نبودیم اما حالا ورق برگشته اون ها مجبور مون کردن سر یک مشت پول و قدرت بدرد نخور توی این شهر مشمئز کننده بمونیم !جونگ کوک خیلی مخالف بود ،حتی سعی کردیم باهم فرار کنیم اما نمی شد .
آروم دست از نوشتن کشیدم و از روی صندلی بلند شدم ،جلوی نرده ها ایستادم و جنگل و نگاه کردم زیبا و سرسبز ،اهالی شهر نام من را معشوقه جئون دیوانه گذاشته بودند و این کمی از نظر من لقب خوبی نبود اما کوک !با شنیدن آن پوزخند میزد و نگاهم می کرد ،با یاد آوری این لبخندی زدم و حلقه در دستم را کمی با انگشتم تکان دادم ،هوا دلپذیر بود ،که ناگهان صدای اون و شنیدم ..... 'خاطرات ،M.k'
کامنت :۶تا
لایک ۱۰ تا
امروز جونگ کوک خونه نیومد ،تنها روی صندلی ۲ نفره توی حیاط نشسته بودم و مشغول نوشتن رمانم بودم ،دلم براش تنگ شده بود !ما عاشق هم بودیم اما جدیدا به خاطر خانوادش و ارثیه بزرگ جئون مجبور بودیم از هم دور باشیم ،۲ سال پیش وقتی خواستیم ازدواج کنیم تصمیم گرفتیم از کل خانوادش دور بشیم ،حتی به فکر ثروت هم نبودیم اما حالا ورق برگشته اون ها مجبور مون کردن سر یک مشت پول و قدرت بدرد نخور توی این شهر مشمئز کننده بمونیم !جونگ کوک خیلی مخالف بود ،حتی سعی کردیم باهم فرار کنیم اما نمی شد .
آروم دست از نوشتن کشیدم و از روی صندلی بلند شدم ،جلوی نرده ها ایستادم و جنگل و نگاه کردم زیبا و سرسبز ،اهالی شهر نام من را معشوقه جئون دیوانه گذاشته بودند و این کمی از نظر من لقب خوبی نبود اما کوک !با شنیدن آن پوزخند میزد و نگاهم می کرد ،با یاد آوری این لبخندی زدم و حلقه در دستم را کمی با انگشتم تکان دادم ،هوا دلپذیر بود ،که ناگهان صدای اون و شنیدم ..... 'خاطرات ،M.k'
کامنت :۶تا
لایک ۱۰ تا
- ۵.۴k
- ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط