ملیکا سال ماه مه

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●

بلاخره اومد !وقتی در باز شد چنان محکم بغلش کردم و فشارش دادم که تق تق مهره های کمرش و شنیدم خسته بود اما با این حال هنوز هم برای من همیشه حوصله داشت همیشه به غر غر هام باعشق گوش می‌داد و در آخر بوسه ای روی پیشونیم میزاشت .
دستاش و دور کمرم حلقه کرد و آروم بلندم کرد .
خندیدم که گونه ام را بوسید و با صدای بم گفت :
"در نبود من حوصله ات سر رفت بیب ؟"لبخند زد .
•اوهوم !وقتی نیستی کسی هم نیست تا باهاش شیطنت کنم کوک !• با صدای ساختگی از ناراحتی.
خنده بلندی کردم و بعد نگاه شیطانی انداخت بهم و بعد به هانا .
"خوبه تک نفره کاری به هانا نداری !اینجوری هر روز آرزو میکنه من خونه نباشم !"هانا خندیدم و چشم غره ای رفت ،خنده کوچکی کردم و سرم و روی شونش گذاشتم که من را به بدنش آرام فشار داد ،گردنش و بوسیدم و بوی مست کننده شو وارد ریه هام کردم .
•دلم برات تنگ شده بود جئون !"
"من بیشتر جئون ملیکا !" 'خاطرات ،M.k
دیدگاه ها (۲)

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●بعد از تماس مامان با بی حوصلگی رو...

فصل ۲روزی خاطراتم را داخل صندوق چه ای می گذارم و خاک میکنم ت...

●وانیا ،عمارت تاریک ،اکنون●صبح روز بعد ،بعد از اینکه بارون ق...

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ماه مه●امروز جونگ کوک خونه نیومد ،تنها روی ...

روانی منP53

# پارت آخر | رمان فرزند آتشدو سال بعد، زمستانِ سئولعمارت جئو...

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲Season: 𝟮 Part:𝟭𝟱 ویوی جونگ‌کوک: سالن تاریک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط