پارت
پارت ۱۰
استاد من
اون...اون..استاد کریس نبود؟...
اینجا چیکار میکرد؟ مامان با دیدنش اخماش بیشتر شد ، روبه روی بابا وایساد و با یه پوزخند سرتاپاشو نگاه کرد
_دلت برام تنگ نشده بود عمو؟
لحن تحقیر آمیزش باعث تعجبم شد ، هیچکس حق نداشت با بابام اینطوری صحبت کنه...اما...اما یه لحظه...اون...اون گفت...گفت عمو؟؟؟
√خیلی بزرگ شدی چان... خیلی شبیه داداش شدی
_شما کاری کردید خیلی زود بزرگ شم تا به هدفم برسم...
و بعد نگاهش به مامان افتاد و پوزخندی زد و دست زد
_براوو زنعمو...براوو... هنوز مثل همون موقعی یه ذره چروک برنداشته صورتت...البته..نبایدم برداره، توکه فکری نداری ، توکه دلی نداری...
هنوز تو شوک بودم...و...و چرا...چرا حرفایی که اون روز تویه رستوران زدو یادم اومد؟...ی...یعنی...نه...نه...باورم نمیشه...این...این امکان نداره.
هنوز تویه شوک بودم که ینفر وایساد روبه روم به سختی سر بلند کردمو با پوزخندش رو به رو شدم
_سلام به دختر عموی عزیزم...اوه..سایای عزیزم... حتماً خیلی شوکه شدی اره؟...اصلا به یاد تو نبودم وگرنه حتماً از قبل بهت میگفتم...
هیچ حرفی از دهنم خارج نمیشد...پوزخند مضحکش حالمو بد میکرد ، از کنارم رد شدو مشغول نگاه کردن به دور و برش شد که همون موقع دو زن به همراه یک دختر جوون که حدس میرم ۲۰ به بالا باشه اومدن داخل زنها سلامی دادن و داخل شدن ، پشت سرشون رفتیم سمت پذیرایی، گوشه ی یه مبل دونفره نشستم و بهشون نگاه کردم ، نمیدونم اون کجا رفته بود، فکر کنم رفته بود طبقه ی بالا...
کمی بعد پایین اومد و نگاهی به من انداخت و روبه روی بابا رویه مبل تک نفره نشست
_خداروشکر اتاق منو کاریش نکردی زنعمو فکر میکردم بعد از رفتنم آتیشش بزنی اما هنوز همونطوره...
مامان خنده ی عصبی کرد و نگاه خشمگینی به من کرد و بی توجه به اینکه تویه جمع هستیم گفت:
∆تو اینو قبلا دیدی اره ؟ از کجا میشناسیش ها؟
±ا..استاد دانشگاهمونه...
میخواست چیزی بگه که با تشر بابا صرف نظر کرد، بابا با اخم رو برگردوند از مامان
√میخوای اونجا بمونی؟یا بهتره بگم میخوای بمونی تو این خونه؟
_اره، نمیتونم تو خونه ای که یه دونگش به ناممه بمونم ؟
√نگفتم نمیتونی ، گفتم میخوای بمونی یانه... اما خب تویه اون اتاق نمیتونی امشب بمونی میگم اتاق مهمون رو برات آماده کنن تا فردا برات اتاقو آماده کنن
فقط سری تکون داد ، بابا به سمت زنی که میانسال تر بود برگشت
√شنیدم شما این سالا برادرزادهام رو بزرگش کردید ، باید ازتون یه تشکر درست حسابی کنم
زن مسن لبخندی زد گفت:
٫٫لازم نیست، امانت خواهر خدابیامرزم بود، وظیفه ام بوده
پس خاله اش بود...پس اون زن و دختر کی بودن؟
استاد من
اون...اون..استاد کریس نبود؟...
اینجا چیکار میکرد؟ مامان با دیدنش اخماش بیشتر شد ، روبه روی بابا وایساد و با یه پوزخند سرتاپاشو نگاه کرد
_دلت برام تنگ نشده بود عمو؟
لحن تحقیر آمیزش باعث تعجبم شد ، هیچکس حق نداشت با بابام اینطوری صحبت کنه...اما...اما یه لحظه...اون...اون گفت...گفت عمو؟؟؟
√خیلی بزرگ شدی چان... خیلی شبیه داداش شدی
_شما کاری کردید خیلی زود بزرگ شم تا به هدفم برسم...
و بعد نگاهش به مامان افتاد و پوزخندی زد و دست زد
_براوو زنعمو...براوو... هنوز مثل همون موقعی یه ذره چروک برنداشته صورتت...البته..نبایدم برداره، توکه فکری نداری ، توکه دلی نداری...
هنوز تو شوک بودم...و...و چرا...چرا حرفایی که اون روز تویه رستوران زدو یادم اومد؟...ی...یعنی...نه...نه...باورم نمیشه...این...این امکان نداره.
هنوز تویه شوک بودم که ینفر وایساد روبه روم به سختی سر بلند کردمو با پوزخندش رو به رو شدم
_سلام به دختر عموی عزیزم...اوه..سایای عزیزم... حتماً خیلی شوکه شدی اره؟...اصلا به یاد تو نبودم وگرنه حتماً از قبل بهت میگفتم...
هیچ حرفی از دهنم خارج نمیشد...پوزخند مضحکش حالمو بد میکرد ، از کنارم رد شدو مشغول نگاه کردن به دور و برش شد که همون موقع دو زن به همراه یک دختر جوون که حدس میرم ۲۰ به بالا باشه اومدن داخل زنها سلامی دادن و داخل شدن ، پشت سرشون رفتیم سمت پذیرایی، گوشه ی یه مبل دونفره نشستم و بهشون نگاه کردم ، نمیدونم اون کجا رفته بود، فکر کنم رفته بود طبقه ی بالا...
کمی بعد پایین اومد و نگاهی به من انداخت و روبه روی بابا رویه مبل تک نفره نشست
_خداروشکر اتاق منو کاریش نکردی زنعمو فکر میکردم بعد از رفتنم آتیشش بزنی اما هنوز همونطوره...
مامان خنده ی عصبی کرد و نگاه خشمگینی به من کرد و بی توجه به اینکه تویه جمع هستیم گفت:
∆تو اینو قبلا دیدی اره ؟ از کجا میشناسیش ها؟
±ا..استاد دانشگاهمونه...
میخواست چیزی بگه که با تشر بابا صرف نظر کرد، بابا با اخم رو برگردوند از مامان
√میخوای اونجا بمونی؟یا بهتره بگم میخوای بمونی تو این خونه؟
_اره، نمیتونم تو خونه ای که یه دونگش به ناممه بمونم ؟
√نگفتم نمیتونی ، گفتم میخوای بمونی یانه... اما خب تویه اون اتاق نمیتونی امشب بمونی میگم اتاق مهمون رو برات آماده کنن تا فردا برات اتاقو آماده کنن
فقط سری تکون داد ، بابا به سمت زنی که میانسال تر بود برگشت
√شنیدم شما این سالا برادرزادهام رو بزرگش کردید ، باید ازتون یه تشکر درست حسابی کنم
زن مسن لبخندی زد گفت:
٫٫لازم نیست، امانت خواهر خدابیامرزم بود، وظیفه ام بوده
پس خاله اش بود...پس اون زن و دختر کی بودن؟
- ۲.۱k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط