پارت هدیه
پارت ۲۴(هدیه🎀)
خانم وکیل
، نیمه های شب بود که تلفنم زنگ خورد، یون سه بود ، بر داشتم ، صداش میلرزید گفت میترسه برم پیشش ، منم سریع از شرکت بیرون زدم ، وقتی رسیدم بدو بدو بالا رفتم ، فقط دوتا همسایه داشت انگار نبودن ، اما صدای کوبیدن از خونه اش میومد ، در خونه باز بود رفتم تو و بجای دیدن یون سه ، یه مرد سیاهپوش دیدم به سمتمش رفتمو باهاش درگیر شدم ، یادمه لحظه ی آخری دستش زخم شد و سریع فرار کرد ، منم دوییدم بالا رفتم تو اتاق و یون سه رو...
اشک هاش چکیدن و صورتش رو بین دستاش مخفی کرد
~ی..یون سه رو غ..غرق در خون دیدم...مرده بود...بدنش سر بود...نفس نمیکشید ، اولش نخواستم باور کنم ، چاقویی که تویه قلبش رفته بود رو میخواستم دربیارم ، یکم آوردمش بیرون اما هیچ جوابی نداد ،پس...پس سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفتم...بعدشم که خودتون میدونید
بازپرس که با دقت به حرفاش گوش میکرد سری تکون داد و گفت:
~پس چرا واینستادید؟ چرا رفتید ؟ کجا میخواستید برید چرا واینسادید پلیس برسه ؟
~خ..خب..خب...می..میخواستم بیام به اداره ی پلیس و شهادت بدم... اما خب خودتون زودتر اومدید و من رو گرفتید
بازپرس بی حرف کمی نگاهش کرد و بعد گفت
بازپرس:قاتل چه شکلی بود ؟ مشخصاتش ؟ چهرش؟
~خب...قدش...قدش تقریباً ۱۸۰ بود...یه بارونی مشکی تنش بود...دستکش داشت...صورتش رو ندیدم ، با ماسک و کلاه پوشونده بود ، یه... یه عطر سرد و تلخی داشت ، برام آشنا بود عطرش اما..اما نمیدونم کجا بوشو شنیده بودم
بازپرس سری تکون داد
بازپرس: راجب رد کفش ها چی؟...فقط رد پاهای یک نفر وجود داره ، راجب این چی دارید بگید؟
~کفش نپوشیده بودم ، کفشام رو درآورده بودم...اگه فایلای دوربین های مداربسته رو دیده باشید میبینید که قبل از اینکه داخل شم کفشام رو درآوردم
بازپرس:درسته دیدم ، اما ردپاها با کفشی که تو پوشیده بودی یکین...
~چی؟ مگه میشه ؟
بازپرس:بازجویی تمومه ، شما تا موقع دادگاه تویه زندان میمونید...
اصلا از تعداد کامنتا و لایکا راضی نیستماا اصلا میبینم انرژیم کم میشه
خانم وکیل
، نیمه های شب بود که تلفنم زنگ خورد، یون سه بود ، بر داشتم ، صداش میلرزید گفت میترسه برم پیشش ، منم سریع از شرکت بیرون زدم ، وقتی رسیدم بدو بدو بالا رفتم ، فقط دوتا همسایه داشت انگار نبودن ، اما صدای کوبیدن از خونه اش میومد ، در خونه باز بود رفتم تو و بجای دیدن یون سه ، یه مرد سیاهپوش دیدم به سمتمش رفتمو باهاش درگیر شدم ، یادمه لحظه ی آخری دستش زخم شد و سریع فرار کرد ، منم دوییدم بالا رفتم تو اتاق و یون سه رو...
اشک هاش چکیدن و صورتش رو بین دستاش مخفی کرد
~ی..یون سه رو غ..غرق در خون دیدم...مرده بود...بدنش سر بود...نفس نمیکشید ، اولش نخواستم باور کنم ، چاقویی که تویه قلبش رفته بود رو میخواستم دربیارم ، یکم آوردمش بیرون اما هیچ جوابی نداد ،پس...پس سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفتم...بعدشم که خودتون میدونید
بازپرس که با دقت به حرفاش گوش میکرد سری تکون داد و گفت:
~پس چرا واینستادید؟ چرا رفتید ؟ کجا میخواستید برید چرا واینسادید پلیس برسه ؟
~خ..خب..خب...می..میخواستم بیام به اداره ی پلیس و شهادت بدم... اما خب خودتون زودتر اومدید و من رو گرفتید
بازپرس بی حرف کمی نگاهش کرد و بعد گفت
بازپرس:قاتل چه شکلی بود ؟ مشخصاتش ؟ چهرش؟
~خب...قدش...قدش تقریباً ۱۸۰ بود...یه بارونی مشکی تنش بود...دستکش داشت...صورتش رو ندیدم ، با ماسک و کلاه پوشونده بود ، یه... یه عطر سرد و تلخی داشت ، برام آشنا بود عطرش اما..اما نمیدونم کجا بوشو شنیده بودم
بازپرس سری تکون داد
بازپرس: راجب رد کفش ها چی؟...فقط رد پاهای یک نفر وجود داره ، راجب این چی دارید بگید؟
~کفش نپوشیده بودم ، کفشام رو درآورده بودم...اگه فایلای دوربین های مداربسته رو دیده باشید میبینید که قبل از اینکه داخل شم کفشام رو درآوردم
بازپرس:درسته دیدم ، اما ردپاها با کفشی که تو پوشیده بودی یکین...
~چی؟ مگه میشه ؟
بازپرس:بازجویی تمومه ، شما تا موقع دادگاه تویه زندان میمونید...
اصلا از تعداد کامنتا و لایکا راضی نیستماا اصلا میبینم انرژیم کم میشه
- ۲.۰k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط