پارت
پارت ۹
استاد من
~~~~~~~~~~~~~~~
یک ماه بعد:
±وای دیگه از این زندگی خستم واقعا
.چرا دقیقا؟ تو پول داری ، خوشگل هستی، درست خوبه ، بابا و مامانت دوست دارن چرا باید خسته شی؟تازه یه استاد خوشتیپم داری که میبره بیرون میگردونتت
±از دست تکلیف های این استاد خوشتیپ من آسایش ندارم، باید همش بمونم تو خونه تکلیف حل کنم....تویه این یه ماه اصلا خونه ی عموی کوچیکم نرفتم ، بابا و مامانم و داداشم میرن من چون تکلیف دارم نمیتونم برم اون موقعیم که تکلیف نمیده به جاش امتحان میده منه بدبختم که باید تا صب بخونم
.ای بابا،لازم نیست اصلا برای امتحانا بخونی ، تقلب کن راحت شی بره ، مث من
±خانم شیرین عقل ، تو از کجا تقلب میاری مینویسی؟ من بهت میرسونم ، اگه منم نخونم که هم من هم تو بدبختیم
تویه سر خودش زدو گفت
.وای اصلا یادم نبودا...سایا جونم اصلا درستو ول نکنیا باشه؟ من بدون تو هیچم...اصلا کی گفته درس نخونی برم زبونشو از حلقش دربیارم ، تو باید خیلی درس بخونی که بتونی به دوست عزیزت تقلب برسونی...
بی حال خنده ای کردم ، خدایا این دختر حتی تو حال بدیامم منو میخندونتم
±باشه دوست عزیزم ، نگران نباش نمیزارم امتحاناتو بد بدی
چشمکی بهم میزنه
.رفیق خوشگله ی خودمی...میری خونه؟
میخواستم بگم نه و بیا امروز رو به پارتی بریم اما خب یادم اومد بابا گفت امشب حتما باشم چون یه مهمون مهم داریم.. مهمون مهم و خاص...
±اره اما شاید فردا برنامه هامو ردیف کنم شبشو یه پارتی بریم ، خوبه؟
با ذوق بالا پایین پرید و بوسی رو گونه ام زد
.عالیه سایا جونمم
خنده ای کردمو راه خونه رو در پیش گرفتیم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهی به خودم تویه آینه انداختم ، یه پیرهن دوبنده سفید رنگ با پایین تنه ی طبقه ای و گل های کوچیک قرمز رنگ که تا مچ پاهام بود خیلی بهم میومد ، موهای بلندم رو باز گذاشته بودم و یه آرایش خیلی ملایم کرده بودم با صدای زنگ در از اتاقم بیرون اومدم و پله هارو پایین رفتم ، مامان اخمهاش رو تویه هم کشیده بود و بابا یه نگاه خاصی داشت، یه نگاه دلتنگ که در کنارش دلشورگی هم وجود داشت ، برادر عزیزم که مثل همیشه اخماش توهم بود...کنارش وایسادم ، در رو خدمتکار باز کرد و کسی که اومد داخل من رو شوکه کرد...
استاد من
~~~~~~~~~~~~~~~
یک ماه بعد:
±وای دیگه از این زندگی خستم واقعا
.چرا دقیقا؟ تو پول داری ، خوشگل هستی، درست خوبه ، بابا و مامانت دوست دارن چرا باید خسته شی؟تازه یه استاد خوشتیپم داری که میبره بیرون میگردونتت
±از دست تکلیف های این استاد خوشتیپ من آسایش ندارم، باید همش بمونم تو خونه تکلیف حل کنم....تویه این یه ماه اصلا خونه ی عموی کوچیکم نرفتم ، بابا و مامانم و داداشم میرن من چون تکلیف دارم نمیتونم برم اون موقعیم که تکلیف نمیده به جاش امتحان میده منه بدبختم که باید تا صب بخونم
.ای بابا،لازم نیست اصلا برای امتحانا بخونی ، تقلب کن راحت شی بره ، مث من
±خانم شیرین عقل ، تو از کجا تقلب میاری مینویسی؟ من بهت میرسونم ، اگه منم نخونم که هم من هم تو بدبختیم
تویه سر خودش زدو گفت
.وای اصلا یادم نبودا...سایا جونم اصلا درستو ول نکنیا باشه؟ من بدون تو هیچم...اصلا کی گفته درس نخونی برم زبونشو از حلقش دربیارم ، تو باید خیلی درس بخونی که بتونی به دوست عزیزت تقلب برسونی...
بی حال خنده ای کردم ، خدایا این دختر حتی تو حال بدیامم منو میخندونتم
±باشه دوست عزیزم ، نگران نباش نمیزارم امتحاناتو بد بدی
چشمکی بهم میزنه
.رفیق خوشگله ی خودمی...میری خونه؟
میخواستم بگم نه و بیا امروز رو به پارتی بریم اما خب یادم اومد بابا گفت امشب حتما باشم چون یه مهمون مهم داریم.. مهمون مهم و خاص...
±اره اما شاید فردا برنامه هامو ردیف کنم شبشو یه پارتی بریم ، خوبه؟
با ذوق بالا پایین پرید و بوسی رو گونه ام زد
.عالیه سایا جونمم
خنده ای کردمو راه خونه رو در پیش گرفتیم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهی به خودم تویه آینه انداختم ، یه پیرهن دوبنده سفید رنگ با پایین تنه ی طبقه ای و گل های کوچیک قرمز رنگ که تا مچ پاهام بود خیلی بهم میومد ، موهای بلندم رو باز گذاشته بودم و یه آرایش خیلی ملایم کرده بودم با صدای زنگ در از اتاقم بیرون اومدم و پله هارو پایین رفتم ، مامان اخمهاش رو تویه هم کشیده بود و بابا یه نگاه خاصی داشت، یه نگاه دلتنگ که در کنارش دلشورگی هم وجود داشت ، برادر عزیزم که مثل همیشه اخماش توهم بود...کنارش وایسادم ، در رو خدمتکار باز کرد و کسی که اومد داخل من رو شوکه کرد...
- ۱.۸k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط