رمان: عشق مخفی
رمان: عشق مخفی
از زبون نامجون
اون مرده دستمون رو گرفت و مارو کشوند دنبال خودش تو شک بودم ات واقعاً اون مرده رو کشت ؟ یه نگاه به عقبم کردم دیدم ات از پله ها پرت شد پایین دستمو از دست بقیه کشیدم بیرون
یه جون:کجا میری ؟ وایسا( داد)
تهیون چاقو رو برداشت و به ات حمله کرد سریع دویدم سمتش اما نتونستم زود بهش برسم و به ات چاقو زد هلش دادم اون طرف خون زیادی ازش رفته بود و جونی برای مقاومت نداشت همون لحظه آرمی ها وارد سالن شدن سریع ات رو بغل کردم و دویدم سمت ماشینمون همه داخل ماشین نشسته بودن حتی اون مرده که نجاتمون داده بود
نشستم عقب و ات رو گذاشتم رو پام
نامجون: سریع برو سمت بیمارستان.
شوگا:چش شده؟
نامجون: چاقو خورده
شوگا سریع گاز رو گرفت و به سمت بیمارستان رفت
از زبون ات
با سر و صدای اطرافم چشمام رو باز کردم دستم خیلی درد میکرد و گلوم خیلی خشک شده بود صدای اخبار میومد سعی میکردم پسرا رو که الان جلویه تلویزیون نشستن رو صدا کنم اما با چیزی که اخبار گفت دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم اما گلوم این اجازه رو بهم نمیداد
؟: بعد از پرس و جو های پلیس متوجه شدن ازدواج خانم مین ات از سر اجبار بوده و تحدید شده بود خوشبختانه دکتر ها تونستن آقای تهیون رو زنده نگه دارن و در دادگاه به حبس ابد محکوم شد
سعی کردم بلند بشم اما دستم خورد به لیوان کنارم و شکست همه تا دیدن بهوش اومدم اومدن سمتم نامجون نشست بغلم رو تخت و با حالت نگران گفت
نامجون:ات حالت خوبه؟
دست خودم نبودم ولی واقعاً دلم برای بغلش تنگ شده بود بغلش کردم که همه ی اعضا شروع کردن به
همه:آیی چندشا اینجا جای این کارا نیست و .....
چند روز بعد
بلاخره بعد از چند روز از بیمارستان مرخصم کردن واقعاً حالم از محیط بیمارستان بهم میخوره داشتم همراه نامی میرفتم خونه که شوگا زنگم زد
ات:بله ؟
شوگا:سریع بیاین به این آدرسی که برات میفرستم
و قطع کرد
نامجون:کی بود؟
ات:یونگی بود گفت یه آدرس میفرستم سریع بیاین اینجا
نامجون:وا یهویی؟
ات:آره ...عه فرستاد
نامجون:کجاست؟
ات: باغه؟
نامجون:بده ببینم ....وا حالا چرا یهو اینجا مهمونی گرفته؟
ات: آخه یهویی؟
نامجون: نمیدونم حتما دیگه
ات:ولی آخه لباسام
نامجون:میریم خونه لباسامون رو عوض کنیم بعد بریم
ات:باش
رفتیم خونه لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم به اون آدرسی که یونگی فرستاده بود
بعد از یک ساعت و نیم رسیدیم
نامجون:تو برو داخل من میرم دستشویی و میام
ات:باش
رفتم سمت در بزرگی که اون طرف بود درو باز کردم اما همه جا تاریک بود
ات: هی اسکل کردین؟ کجایین؟
از زبون نامجون
اون مرده دستمون رو گرفت و مارو کشوند دنبال خودش تو شک بودم ات واقعاً اون مرده رو کشت ؟ یه نگاه به عقبم کردم دیدم ات از پله ها پرت شد پایین دستمو از دست بقیه کشیدم بیرون
یه جون:کجا میری ؟ وایسا( داد)
تهیون چاقو رو برداشت و به ات حمله کرد سریع دویدم سمتش اما نتونستم زود بهش برسم و به ات چاقو زد هلش دادم اون طرف خون زیادی ازش رفته بود و جونی برای مقاومت نداشت همون لحظه آرمی ها وارد سالن شدن سریع ات رو بغل کردم و دویدم سمت ماشینمون همه داخل ماشین نشسته بودن حتی اون مرده که نجاتمون داده بود
نشستم عقب و ات رو گذاشتم رو پام
نامجون: سریع برو سمت بیمارستان.
شوگا:چش شده؟
نامجون: چاقو خورده
شوگا سریع گاز رو گرفت و به سمت بیمارستان رفت
از زبون ات
با سر و صدای اطرافم چشمام رو باز کردم دستم خیلی درد میکرد و گلوم خیلی خشک شده بود صدای اخبار میومد سعی میکردم پسرا رو که الان جلویه تلویزیون نشستن رو صدا کنم اما با چیزی که اخبار گفت دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم اما گلوم این اجازه رو بهم نمیداد
؟: بعد از پرس و جو های پلیس متوجه شدن ازدواج خانم مین ات از سر اجبار بوده و تحدید شده بود خوشبختانه دکتر ها تونستن آقای تهیون رو زنده نگه دارن و در دادگاه به حبس ابد محکوم شد
سعی کردم بلند بشم اما دستم خورد به لیوان کنارم و شکست همه تا دیدن بهوش اومدم اومدن سمتم نامجون نشست بغلم رو تخت و با حالت نگران گفت
نامجون:ات حالت خوبه؟
دست خودم نبودم ولی واقعاً دلم برای بغلش تنگ شده بود بغلش کردم که همه ی اعضا شروع کردن به
همه:آیی چندشا اینجا جای این کارا نیست و .....
چند روز بعد
بلاخره بعد از چند روز از بیمارستان مرخصم کردن واقعاً حالم از محیط بیمارستان بهم میخوره داشتم همراه نامی میرفتم خونه که شوگا زنگم زد
ات:بله ؟
شوگا:سریع بیاین به این آدرسی که برات میفرستم
و قطع کرد
نامجون:کی بود؟
ات:یونگی بود گفت یه آدرس میفرستم سریع بیاین اینجا
نامجون:وا یهویی؟
ات:آره ...عه فرستاد
نامجون:کجاست؟
ات: باغه؟
نامجون:بده ببینم ....وا حالا چرا یهو اینجا مهمونی گرفته؟
ات: آخه یهویی؟
نامجون: نمیدونم حتما دیگه
ات:ولی آخه لباسام
نامجون:میریم خونه لباسامون رو عوض کنیم بعد بریم
ات:باش
رفتیم خونه لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم به اون آدرسی که یونگی فرستاده بود
بعد از یک ساعت و نیم رسیدیم
نامجون:تو برو داخل من میرم دستشویی و میام
ات:باش
رفتم سمت در بزرگی که اون طرف بود درو باز کردم اما همه جا تاریک بود
ات: هی اسکل کردین؟ کجایین؟
۹.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.