I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P73)
کوک : واسا...ببینم...چرا قرمز شدی؟..ببینم تو...انقدی خجالتی هستی.
ا.ت : جونگ کوک بس کن جلو خانوادت داری آبرومو میبری*آروم*
کوک : چرا باید ابروت بره؟ هوم؟*آروم*
ا.ت : جونگکوک بس کن خواهشاً..
کوک " از بغلم در اومد طوری بهم زل زد که از قیافش معلومه صد تا فحش داره بارم میده*خنده*"
ا.ت" رفتم سمت آشپزخونه...خواستم بشقاب هارو با کمک یوری بردارم که لیارو روبه روم دیدم...
ا.ت : دیر به موقع اومدی..
لیا : چرا انتضار داشتی چه موقعی بیارم...به هرحال که اومدم
ا.ت : برام مهم نیس....بکش کنار....
از کنارش رفتم شروع کردم دوباره به چیدن میز...
چند مین بعد :
چند دقیقه گذشت همه اومدن سر میز جونگکوک کنارم نشست...ولی...دوباره قراره شروع کنه به لاس زدنش...
همه شروع کردیم به خوردن...و...ولی...کوک میوه ای رو آورد جلو دهنم...
ا.ت : لعنتی بس کن جونگکوک...*آروم*
کوک : *اخماش باز شد* چرا بس کنم، بگیر بخورش دیگه
همینطور با چهره ی عصبانیم بدون اینکه از صورت کوک دست بردارم میوه رو به دهن گذاشتم....
کوک" قشنگ معلومه امروز خیلی رو اعصابش رفتم...به سمت دیگه ای برگشتم که...با بز روبه رو شدم...
کوک : جانگ سوک این چه قیافه ایه؟
جانگ سوک : عه کوک داری به همه چی گند میزنی داشتم به رفتارهای عاشقونتون زل میزدم...
ا.ت : کدوم رفتار عاشقونه؟*پوزخند،زیرلب*
کوک" چرا نگاهش یه جا دیگه میبینه؟
کوک : جانگ سوک کدوم ور زل میز....
به دستم که روی رون ا.ت گذاشتم زل زدم...و تازه فهمیدم این منحرف عو...ایشششش با چهره ی جدی به جانگ سوک زل زدم...
جانگ سوک : اه ببخشید*لاس،خنده*
از زبان لیا : میدونستم دیگه دارم معطل(اگه اشتباه نوشتم ببخشید💀) میکنم. پس باید هرچی زودتر دست به کار بشم کاری کنم بتونم رابطه ی اینارو بهم بزنم...اههه...به ا.ت نگاهی کردم...دختره ی عو....واسا اون گردنبند....یعنی...اومده تو اتاقم؟....داشتم دیونه میشدم یعنی اومده تو اتاقم یا نه ...پس حتما...CD ممکنه پیدا کرده در اصل گردنبد اونجا قایم کرده بودم....استرس خیلی بدی به سراغم اومد .
چند ساعت بعد :
کوک : ا.ت
ا.ت : بله
کوک : حوصلت سرفته
ا.ت : وای من همش از این عمارت خستم دیگه تا کجا بذارم اینجا بمونیم تو گفتی ۲ و ۳ ماه الان نزدیک ۳ ماهه
کوک : میدونم پرنسسم، ولی باید صبر کنی شاید تا چند ماه بیشتر اینجا موندیم...ولی قول میدم از این عمارت بریم...
خودمو کشوندم بغل جونگکوک...خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم...همیشه به بغل گرم و نرم جونگکوک نیاز داشتم...واقعا من بین این همه دختر من خوشانس ترین بودم که جونگکوکارو داشتم...به ل.ب های جونگکوک خیره شدم....خیلی دلم تنگ برا طعم اون لب های خوش فرمش بودم...چطور میتونه پسر به این کاملی باشه؟ ها؟ طاقت نداشتم و.....ادامه داره....
کوک : واسا...ببینم...چرا قرمز شدی؟..ببینم تو...انقدی خجالتی هستی.
ا.ت : جونگ کوک بس کن جلو خانوادت داری آبرومو میبری*آروم*
کوک : چرا باید ابروت بره؟ هوم؟*آروم*
ا.ت : جونگکوک بس کن خواهشاً..
کوک " از بغلم در اومد طوری بهم زل زد که از قیافش معلومه صد تا فحش داره بارم میده*خنده*"
ا.ت" رفتم سمت آشپزخونه...خواستم بشقاب هارو با کمک یوری بردارم که لیارو روبه روم دیدم...
ا.ت : دیر به موقع اومدی..
لیا : چرا انتضار داشتی چه موقعی بیارم...به هرحال که اومدم
ا.ت : برام مهم نیس....بکش کنار....
از کنارش رفتم شروع کردم دوباره به چیدن میز...
چند مین بعد :
چند دقیقه گذشت همه اومدن سر میز جونگکوک کنارم نشست...ولی...دوباره قراره شروع کنه به لاس زدنش...
همه شروع کردیم به خوردن...و...ولی...کوک میوه ای رو آورد جلو دهنم...
ا.ت : لعنتی بس کن جونگکوک...*آروم*
کوک : *اخماش باز شد* چرا بس کنم، بگیر بخورش دیگه
همینطور با چهره ی عصبانیم بدون اینکه از صورت کوک دست بردارم میوه رو به دهن گذاشتم....
کوک" قشنگ معلومه امروز خیلی رو اعصابش رفتم...به سمت دیگه ای برگشتم که...با بز روبه رو شدم...
کوک : جانگ سوک این چه قیافه ایه؟
جانگ سوک : عه کوک داری به همه چی گند میزنی داشتم به رفتارهای عاشقونتون زل میزدم...
ا.ت : کدوم رفتار عاشقونه؟*پوزخند،زیرلب*
کوک" چرا نگاهش یه جا دیگه میبینه؟
کوک : جانگ سوک کدوم ور زل میز....
به دستم که روی رون ا.ت گذاشتم زل زدم...و تازه فهمیدم این منحرف عو...ایشششش با چهره ی جدی به جانگ سوک زل زدم...
جانگ سوک : اه ببخشید*لاس،خنده*
از زبان لیا : میدونستم دیگه دارم معطل(اگه اشتباه نوشتم ببخشید💀) میکنم. پس باید هرچی زودتر دست به کار بشم کاری کنم بتونم رابطه ی اینارو بهم بزنم...اههه...به ا.ت نگاهی کردم...دختره ی عو....واسا اون گردنبند....یعنی...اومده تو اتاقم؟....داشتم دیونه میشدم یعنی اومده تو اتاقم یا نه ...پس حتما...CD ممکنه پیدا کرده در اصل گردنبد اونجا قایم کرده بودم....استرس خیلی بدی به سراغم اومد .
چند ساعت بعد :
کوک : ا.ت
ا.ت : بله
کوک : حوصلت سرفته
ا.ت : وای من همش از این عمارت خستم دیگه تا کجا بذارم اینجا بمونیم تو گفتی ۲ و ۳ ماه الان نزدیک ۳ ماهه
کوک : میدونم پرنسسم، ولی باید صبر کنی شاید تا چند ماه بیشتر اینجا موندیم...ولی قول میدم از این عمارت بریم...
خودمو کشوندم بغل جونگکوک...خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم...همیشه به بغل گرم و نرم جونگکوک نیاز داشتم...واقعا من بین این همه دختر من خوشانس ترین بودم که جونگکوکارو داشتم...به ل.ب های جونگکوک خیره شدم....خیلی دلم تنگ برا طعم اون لب های خوش فرمش بودم...چطور میتونه پسر به این کاملی باشه؟ ها؟ طاقت نداشتم و.....ادامه داره....
- ۴۸.۷k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط