پارت۱۰۷
#پارت۱۰۷
بلند شد و چند تا شلیک کرد.ماشینا داشتن بهمون میرسیدن. این اخرین فرصتمون بود
_نمیتونم
_ولی اینا زندت نمیزارن. حتی اگه من رد بشم...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت
_اگه کسی از اون دروازه برگرده اون برای همیشه بسته میشه. من نمیتونم...نمیتونم باهات بیام.
_کیان...
چشمای اشکیم دیگه نتونستن تحمل کنن و چند قطره از اشکام افتاد
_میمیری...میفهمی؟میکشنت...
همون طور که نفس نفس میزد گفت
_فقط تو سالم برگرد.
با گریه نگاش کردم. لبخندی زد و دستی به صورتم کشید. پیشونیمو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد
_آخرش بله ی مارو نگفتی
تو اون اشوب و سرو صدا خندم گرفت
_خدافظ خانومِ زمینی.
دستمو روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم و چند لحظه خودمو به آرامش موقت سپردم. دستمو برداشتم. دستشو برداشت. یهو بلند شد و داد زد
_. آیدا بدو...فقط بدو ...پشت سرتم نگاه نکن
_کیان
داد زد
_بدو...
بلند شدم و دوییدم سمت شکاف. از پله های مقبره بالا رفتم. رسیدم روی سقفش. نیرویی باعث میشد سمت شکاف کشیده شم.برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به کیان انداختم.بقیه ی ادما خونی روی زمین افتاده بودن. فقط ماشینای جدید اومده بودن. کیان برگشت و نگام کرد. لبخندی زد و برام دست تکون داد .لبخند زدم و دستمو تکون دادم. حواسش به من بود که یکی از ماشینا پیاده شد و با تفنگش سمت کیان دویید. لبخندم خشک شد. داد زدم
_کیان پشت سرت.
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. تا خواست اسلحشو بالا بیاره...
لباسش خونی شد. درست روی قلبش. دستش شل شد. با زانو افتاد رو زمین. دستاش افتادن کنارش. درست روبروی من،ناجی من،به خاک افتاد. دیگه هیچی نمیدیدم. قلبم از کار افتاد. صداهارو گنگ میشنیدم.کیان...داد زدم. با بغض. با درد...داد زدم
_کیان...
اشکام اجازه نمیداد خوب ببینم.صورتش سمت من روی خاک افتاده بود. چشماش بسته شده بود. نه...تموم شد؟...نباید اینطوری میشد. اسمشو زجه میزدم. تحملاین اتفاق برای قلبم سنگین بود. عقلم چیزی که میدید رو باور نمیکرد.
نیرویی منو سمت شکاف کشید. برای همیشه ، جسمم ازون دنیا کنده شد. ولی روحم؟...
بلند شد و چند تا شلیک کرد.ماشینا داشتن بهمون میرسیدن. این اخرین فرصتمون بود
_نمیتونم
_ولی اینا زندت نمیزارن. حتی اگه من رد بشم...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت
_اگه کسی از اون دروازه برگرده اون برای همیشه بسته میشه. من نمیتونم...نمیتونم باهات بیام.
_کیان...
چشمای اشکیم دیگه نتونستن تحمل کنن و چند قطره از اشکام افتاد
_میمیری...میفهمی؟میکشنت...
همون طور که نفس نفس میزد گفت
_فقط تو سالم برگرد.
با گریه نگاش کردم. لبخندی زد و دستی به صورتم کشید. پیشونیمو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد
_آخرش بله ی مارو نگفتی
تو اون اشوب و سرو صدا خندم گرفت
_خدافظ خانومِ زمینی.
دستمو روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم و چند لحظه خودمو به آرامش موقت سپردم. دستمو برداشتم. دستشو برداشت. یهو بلند شد و داد زد
_. آیدا بدو...فقط بدو ...پشت سرتم نگاه نکن
_کیان
داد زد
_بدو...
بلند شدم و دوییدم سمت شکاف. از پله های مقبره بالا رفتم. رسیدم روی سقفش. نیرویی باعث میشد سمت شکاف کشیده شم.برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به کیان انداختم.بقیه ی ادما خونی روی زمین افتاده بودن. فقط ماشینای جدید اومده بودن. کیان برگشت و نگام کرد. لبخندی زد و برام دست تکون داد .لبخند زدم و دستمو تکون دادم. حواسش به من بود که یکی از ماشینا پیاده شد و با تفنگش سمت کیان دویید. لبخندم خشک شد. داد زدم
_کیان پشت سرت.
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. تا خواست اسلحشو بالا بیاره...
لباسش خونی شد. درست روی قلبش. دستش شل شد. با زانو افتاد رو زمین. دستاش افتادن کنارش. درست روبروی من،ناجی من،به خاک افتاد. دیگه هیچی نمیدیدم. قلبم از کار افتاد. صداهارو گنگ میشنیدم.کیان...داد زدم. با بغض. با درد...داد زدم
_کیان...
اشکام اجازه نمیداد خوب ببینم.صورتش سمت من روی خاک افتاده بود. چشماش بسته شده بود. نه...تموم شد؟...نباید اینطوری میشد. اسمشو زجه میزدم. تحملاین اتفاق برای قلبم سنگین بود. عقلم چیزی که میدید رو باور نمیکرد.
نیرویی منو سمت شکاف کشید. برای همیشه ، جسمم ازون دنیا کنده شد. ولی روحم؟...
۳.۰k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.