پارت۱۰۶
#پارت۱۰۶
ماشین تقریبا پرت شد جلو.
محکم سرجام نشستم. کیان داشت کنترل ماشینو ار دست میداد و سرعت کم میشد. همش ضربه های محکم از چپ و راست بهمون میزدن. ماشین دیگه طاقت نداشت. با اخرین ضربه ماشین یه دور چرخید و برعکس ایستاد.
سرم خورده بود تو شیشه و بدجوری ازش خون میومد. با درد چشمامو باز کردم.کیان بیهوش بود.نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. سرش رو فرمون بود و صندلیش برگشته بود. با ترس و درد گفتم
_کیان؟...
جوابی نداد. تکونش دادم و بیشتر صداش کردم. یهو کسی اومد و در طرف کیان رو باز کرد. یکی هم طرف منو.
کیانو کشیدن بیرون و انداختنش یه گوشه. دستم خیلی درد میکرد و از سرم خون میومد. منم کشیدن بیرون. دوطرفم ایستادن و منو به زور با خودشون کشیدن سمت ماشیناشون. گریم گرفته بود. داد میزدم
_کیان؟
ولی جوابی نمیداد. یکی رفت تا مطمعن شه که کیان...حتی نمیتونستم به زبون بیارمش.رفت پشت ماشین. چیزی دیده نمیشد. یه دفعه صدای شلیک اومد. همشون ایستادن. نه از کیان خبری بود نه از یارو نره غوله...پشت ماشین بودن و کسی رو نمیدیدیم.کشتش؟خدای من...کشتش؟
یه دفه کیان اسلحه به دست اومد بیرون و گفت
_ولش کنین.
اونا هف هش نفر بودن و کیان یه نفر. نفس راحتی کشیدم که زنده بود. چون حواسشون پرت کیان بود با ارنج زدم توی پهلوی یکیشون و دستمو کشیدم. اسلحشو برداشتم و روی سر اون یکی رو نشونه رفتم. اروم اروم عقب گرد کردم سمت کیان. اون چار پنج نفر باقی مونده هم دست بردن اسلحشونو بردارن که کیان داد زد
_تکون بخوری زدم...دستا بالا...
دستاشون از حرکت ایستاد و اوردن بالا. چند لحظه بعد کیان به پای دوتاشون شلیک کرد. اونام سریع اسلحه هاشونو در اوردن و نشونه گرفتن. شلیک کردن. پشت ماشین قایم شدیم و سنگر گرفتیم. هر ار گاهی کیان میرفت بالا و چند تا شلیک میکرد. چند بار اینکارو کرد که تیراش تموم شد. صداشون میومد که زنگ زدن و گفتن چند تا ماشین دیگه بیاد. تفنگمو دادم دست کیان و اون دوباره از جاش بلند میشد و شلیک میکرد. صدای ناله ی بعضیاشون که میومد نشون میداد به هدف خورده.
سرش زخمی بود و دستاش خونی.ولی ازم مراقبت میکرد...
کم کم از دور ماشینای جدید دیده میشدن. کارمون ساختس .میگیرنمون. تموم شد...
میتونستم شکافو ببینم. چیزی نمونده بود بهش برسیم. تقریبا روبرومون بود. یه شکاف نورانی درست بالای مقبره ی کوروش. پر از نقطه های نورانی. دروازه ی عبور من.
ناخوداگاه گفتم
_با من بیا.
_چی؟
صدای شلیک میومد. بلند تر گفتم
_با من به زمین بیا
ماشین تقریبا پرت شد جلو.
محکم سرجام نشستم. کیان داشت کنترل ماشینو ار دست میداد و سرعت کم میشد. همش ضربه های محکم از چپ و راست بهمون میزدن. ماشین دیگه طاقت نداشت. با اخرین ضربه ماشین یه دور چرخید و برعکس ایستاد.
سرم خورده بود تو شیشه و بدجوری ازش خون میومد. با درد چشمامو باز کردم.کیان بیهوش بود.نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. سرش رو فرمون بود و صندلیش برگشته بود. با ترس و درد گفتم
_کیان؟...
جوابی نداد. تکونش دادم و بیشتر صداش کردم. یهو کسی اومد و در طرف کیان رو باز کرد. یکی هم طرف منو.
کیانو کشیدن بیرون و انداختنش یه گوشه. دستم خیلی درد میکرد و از سرم خون میومد. منم کشیدن بیرون. دوطرفم ایستادن و منو به زور با خودشون کشیدن سمت ماشیناشون. گریم گرفته بود. داد میزدم
_کیان؟
ولی جوابی نمیداد. یکی رفت تا مطمعن شه که کیان...حتی نمیتونستم به زبون بیارمش.رفت پشت ماشین. چیزی دیده نمیشد. یه دفعه صدای شلیک اومد. همشون ایستادن. نه از کیان خبری بود نه از یارو نره غوله...پشت ماشین بودن و کسی رو نمیدیدیم.کشتش؟خدای من...کشتش؟
یه دفه کیان اسلحه به دست اومد بیرون و گفت
_ولش کنین.
اونا هف هش نفر بودن و کیان یه نفر. نفس راحتی کشیدم که زنده بود. چون حواسشون پرت کیان بود با ارنج زدم توی پهلوی یکیشون و دستمو کشیدم. اسلحشو برداشتم و روی سر اون یکی رو نشونه رفتم. اروم اروم عقب گرد کردم سمت کیان. اون چار پنج نفر باقی مونده هم دست بردن اسلحشونو بردارن که کیان داد زد
_تکون بخوری زدم...دستا بالا...
دستاشون از حرکت ایستاد و اوردن بالا. چند لحظه بعد کیان به پای دوتاشون شلیک کرد. اونام سریع اسلحه هاشونو در اوردن و نشونه گرفتن. شلیک کردن. پشت ماشین قایم شدیم و سنگر گرفتیم. هر ار گاهی کیان میرفت بالا و چند تا شلیک میکرد. چند بار اینکارو کرد که تیراش تموم شد. صداشون میومد که زنگ زدن و گفتن چند تا ماشین دیگه بیاد. تفنگمو دادم دست کیان و اون دوباره از جاش بلند میشد و شلیک میکرد. صدای ناله ی بعضیاشون که میومد نشون میداد به هدف خورده.
سرش زخمی بود و دستاش خونی.ولی ازم مراقبت میکرد...
کم کم از دور ماشینای جدید دیده میشدن. کارمون ساختس .میگیرنمون. تموم شد...
میتونستم شکافو ببینم. چیزی نمونده بود بهش برسیم. تقریبا روبرومون بود. یه شکاف نورانی درست بالای مقبره ی کوروش. پر از نقطه های نورانی. دروازه ی عبور من.
ناخوداگاه گفتم
_با من بیا.
_چی؟
صدای شلیک میومد. بلند تر گفتم
_با من به زمین بیا
۳.۷k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.