پارت۱۰۵
#پارت۱۰۵
لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. انگار سعی داشتیم اخریت تصویرایی که از هم داشتیمو تو ذهنمون ثبت کنیم. یهو تک خنده ای کرد و گفت
_کی فکر میکرد اینطوری بشه؟
برگشت و به سقف ماشین زل زد
_یه دفه یه دختر....از آسمونا نازل بشه.از یه سیاره ی دیگه. یه دنیای دیگه...
خندیدم و گفتم
_آره...من خودم فکر نمیکردم زندگیم اینطوری بشه...من آرزوهایی داشتم واسه خودم. میخواستم حوض فیروزه ایمونو رنگ کنم.میخواستم دانشگاه رفتن الهه رو ببینم. دکتری بگیرم. ولی...افتادم توی یه...سیاره ی دیگه...
با صدایی اروم ازارزوهامون میگفتیم. از حرفامون. از چیزایی که رو دلمون سنگینی میکردن.
_کیان؟
_هوم؟
_فکر میکنی همزادت چیکارس؟
بعد از چند لحظه گفت
_من همیشه دلم میخواست یه پزشک باشم...
_پزشک چی؟
_هرچی...
چند دقیقه هردومون ساکت شدیم. به سقف ماشین نگاه میکردیم . انگار داشت توی فکرامون دنبال آرزوهامون میگشتیم. از بچگی تا الان. زندگیمون. زندگی ای که برای هرکسی اینجوری رقم نمیخوره...
صبح زود بیدارشدیم و بعد یه صبونه ی مختصر راه افتادیم سمت شیراز. راستی راستی قرار بود برگردم. برگردم زادگاه خودم. پیش خونوادم. قرار بود اینجارو ترک کنم. قرار بود دلم برای بعضی ادمای اینجا تنگ بشه.
★٭★
با صدای کیان از خواب بیدار شدم. نمیدونم چقدر گذشته بود. ولی هوا تاریک بود. مثل اینکه رسیده بودیم. قدر خوابیده بودم!!!
یه شام کوچیک خوردیم و راه افتادیم سمت کوروش. داشتم میرفتم؟بی خداحافظی؟هم خوشحال بودم. هم ناراحت. یه جورایی این ازادی به دلم ننشست. دلم میخواست قبلش با همه خداحافظی میکردم.
تو همین فکرا بودم که کیان یه حافظه ی کوچیک بهم داد و گفت
_وقتی رسیدی زمین اینو نگاه کن.
_چی هست؟
_وقتی نگاش کردی میفهمی...
گرفتمش و توی جیبم گذاشتمش. زیر لب تشکر کردم. داشتیم نزدیک میشدیم. دلم گرفته بود. این رفتن بی خبر. ..
یه دفعه یه ماشین نور بالا زد و تقریبا با سرعت زیاد سعی میکرد بهمون برسه. چیزی نمونده بود برسیم کوروش. چون نزدیکای صبحم بود هیچ کس بیرون نبود. با تعجب به عقب نگاه کردیم.
_اون دیگه کیه؟
کیان اخمی کرد و بیشتر گاز داد.
_گمون کنم از ادمای ناظریه. کمربندتو ببند.
با نگرانی کمربندمو بستمو هر چند لحظه یکبار به عقب نگاه میکردم.
ماشین هر لحظه بهمون نزدیک تر میشد. ولی کیان سرعتشو بیشتر میکرد و نمیتونست بهمون برسه. رسیدیم به یه قسمت خاکی. میتونستم از دور اون شکاف نورانی توی اسمونو ببینم. چیزی نمونده بود.
یه ماشین دیگه از بغل بهمشون اضافه. یکی دیگه و ....
پنج تا ماشین پشت سرمون بودن.
_کیان...دارن زیاد تر میشن.
جوابی نداد و از اینه به پشت سرش نگاه کرد. بدجوری اخم کرده بود. تمرکز میکرد که بتونه سریع تر بره و ازشون جلو بزنه...
یکی از ماشینا از پشت ضربه ی محکمی بهون زد.
لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. انگار سعی داشتیم اخریت تصویرایی که از هم داشتیمو تو ذهنمون ثبت کنیم. یهو تک خنده ای کرد و گفت
_کی فکر میکرد اینطوری بشه؟
برگشت و به سقف ماشین زل زد
_یه دفه یه دختر....از آسمونا نازل بشه.از یه سیاره ی دیگه. یه دنیای دیگه...
خندیدم و گفتم
_آره...من خودم فکر نمیکردم زندگیم اینطوری بشه...من آرزوهایی داشتم واسه خودم. میخواستم حوض فیروزه ایمونو رنگ کنم.میخواستم دانشگاه رفتن الهه رو ببینم. دکتری بگیرم. ولی...افتادم توی یه...سیاره ی دیگه...
با صدایی اروم ازارزوهامون میگفتیم. از حرفامون. از چیزایی که رو دلمون سنگینی میکردن.
_کیان؟
_هوم؟
_فکر میکنی همزادت چیکارس؟
بعد از چند لحظه گفت
_من همیشه دلم میخواست یه پزشک باشم...
_پزشک چی؟
_هرچی...
چند دقیقه هردومون ساکت شدیم. به سقف ماشین نگاه میکردیم . انگار داشت توی فکرامون دنبال آرزوهامون میگشتیم. از بچگی تا الان. زندگیمون. زندگی ای که برای هرکسی اینجوری رقم نمیخوره...
صبح زود بیدارشدیم و بعد یه صبونه ی مختصر راه افتادیم سمت شیراز. راستی راستی قرار بود برگردم. برگردم زادگاه خودم. پیش خونوادم. قرار بود اینجارو ترک کنم. قرار بود دلم برای بعضی ادمای اینجا تنگ بشه.
★٭★
با صدای کیان از خواب بیدار شدم. نمیدونم چقدر گذشته بود. ولی هوا تاریک بود. مثل اینکه رسیده بودیم. قدر خوابیده بودم!!!
یه شام کوچیک خوردیم و راه افتادیم سمت کوروش. داشتم میرفتم؟بی خداحافظی؟هم خوشحال بودم. هم ناراحت. یه جورایی این ازادی به دلم ننشست. دلم میخواست قبلش با همه خداحافظی میکردم.
تو همین فکرا بودم که کیان یه حافظه ی کوچیک بهم داد و گفت
_وقتی رسیدی زمین اینو نگاه کن.
_چی هست؟
_وقتی نگاش کردی میفهمی...
گرفتمش و توی جیبم گذاشتمش. زیر لب تشکر کردم. داشتیم نزدیک میشدیم. دلم گرفته بود. این رفتن بی خبر. ..
یه دفعه یه ماشین نور بالا زد و تقریبا با سرعت زیاد سعی میکرد بهمون برسه. چیزی نمونده بود برسیم کوروش. چون نزدیکای صبحم بود هیچ کس بیرون نبود. با تعجب به عقب نگاه کردیم.
_اون دیگه کیه؟
کیان اخمی کرد و بیشتر گاز داد.
_گمون کنم از ادمای ناظریه. کمربندتو ببند.
با نگرانی کمربندمو بستمو هر چند لحظه یکبار به عقب نگاه میکردم.
ماشین هر لحظه بهمون نزدیک تر میشد. ولی کیان سرعتشو بیشتر میکرد و نمیتونست بهمون برسه. رسیدیم به یه قسمت خاکی. میتونستم از دور اون شکاف نورانی توی اسمونو ببینم. چیزی نمونده بود.
یه ماشین دیگه از بغل بهمشون اضافه. یکی دیگه و ....
پنج تا ماشین پشت سرمون بودن.
_کیان...دارن زیاد تر میشن.
جوابی نداد و از اینه به پشت سرش نگاه کرد. بدجوری اخم کرده بود. تمرکز میکرد که بتونه سریع تر بره و ازشون جلو بزنه...
یکی از ماشینا از پشت ضربه ی محکمی بهون زد.
۴.۵k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.