کنجکاویp
کنجکاوی"p¹⁹"
"منظورت چیه؟":Eliza
"منظورم اینه که تو اولین کسی هستی که میبینم ارباب بهش صبح بخیر گفته"
نمیدانست چه باید بگوید. چه باید میگفت؟ از فکرو خیالاتش بیرون آمد و شروع به درست کردن غذا کرد.
'¹ظهر'
درحال شستن ظرفا بود که آماندا نزدیکش شد.
"الیزا، ارباب کارت داره."
"چی؟ چرا؟":Eliza
"داشتم رد میشدم که صدام کردو ازم پرسید کی این غذارو درست کرده."
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. به سمت میز غذاخوری حرکت کرد و کنار میز ایستاد.
"بله ارباب؟ با من کاری داشتید؟":Eliza
"این غذارو تو ددست کردی؟":kook
"بله. چطور؟ مشکلی داره؟":Eliza
"نه فقط... از این به بعد فقط تو غذا ددست میکنی":kook
"چرا؟":Eliza
جئون برگشت و با نگاهی طلبکارانه به الیزا نگاه کرد.
"... چون از دستپختت خوشم اومده":kook
دلش میخواست از ذوق جیغ بکشد اما در ظاهر چیزی نشان نداد.
"بله. چشم از این به بعد فقط من غذا درست میکنم":Eliza
"خوبه":kook
"کار دیگاای ندارید؟":Eliza
"نه. میتونی بری":kook
"بله":Eliza
از جئون دور شد، به سمت آشپز خانه قدم گذاشت و دستانش را جلوی صورتش گرفت.
"چیشد؟ الیزا؟ چیکارت داشت؟"
دستانش را از روی صورتش برداشت و با خنده گفت:
"از دست پختم خودشش اومده!":Eliza
"برای این صدات زد؟"
"بهم گفت از این به بعد فقط من غذا درست کنم":Eliza
آماندا خنده متعجبی کرد و به چشمان الیزا که از ذوق برق میزدند نگاه کرد. آرام گفت:
دختر... تو خیلی مورد توجهش قرار گرفتی. تابهحال از دیت پخت کسی تعریف نکرده. تو مطمئنی اتفاقی بینتون نیوفتاده؟"
حیرت زده به آماندا نگاه میکرد.
"آره... مطمئنم. مطمئنم چیزی بینمون نبوده و نیست!":Eliza
"منظورت چیه؟":Eliza
"منظورم اینه که تو اولین کسی هستی که میبینم ارباب بهش صبح بخیر گفته"
نمیدانست چه باید بگوید. چه باید میگفت؟ از فکرو خیالاتش بیرون آمد و شروع به درست کردن غذا کرد.
'¹ظهر'
درحال شستن ظرفا بود که آماندا نزدیکش شد.
"الیزا، ارباب کارت داره."
"چی؟ چرا؟":Eliza
"داشتم رد میشدم که صدام کردو ازم پرسید کی این غذارو درست کرده."
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. به سمت میز غذاخوری حرکت کرد و کنار میز ایستاد.
"بله ارباب؟ با من کاری داشتید؟":Eliza
"این غذارو تو ددست کردی؟":kook
"بله. چطور؟ مشکلی داره؟":Eliza
"نه فقط... از این به بعد فقط تو غذا ددست میکنی":kook
"چرا؟":Eliza
جئون برگشت و با نگاهی طلبکارانه به الیزا نگاه کرد.
"... چون از دستپختت خوشم اومده":kook
دلش میخواست از ذوق جیغ بکشد اما در ظاهر چیزی نشان نداد.
"بله. چشم از این به بعد فقط من غذا درست میکنم":Eliza
"خوبه":kook
"کار دیگاای ندارید؟":Eliza
"نه. میتونی بری":kook
"بله":Eliza
از جئون دور شد، به سمت آشپز خانه قدم گذاشت و دستانش را جلوی صورتش گرفت.
"چیشد؟ الیزا؟ چیکارت داشت؟"
دستانش را از روی صورتش برداشت و با خنده گفت:
"از دست پختم خودشش اومده!":Eliza
"برای این صدات زد؟"
"بهم گفت از این به بعد فقط من غذا درست کنم":Eliza
آماندا خنده متعجبی کرد و به چشمان الیزا که از ذوق برق میزدند نگاه کرد. آرام گفت:
دختر... تو خیلی مورد توجهش قرار گرفتی. تابهحال از دیت پخت کسی تعریف نکرده. تو مطمئنی اتفاقی بینتون نیوفتاده؟"
حیرت زده به آماندا نگاه میکرد.
"آره... مطمئنم. مطمئنم چیزی بینمون نبوده و نیست!":Eliza
- ۱۶.۰k
- ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط