ماشین زمان ...
ماشین زمان ...
پارت پونزده
_____________
ویو ا.ت
بالاخره به اون روستا رسیدیم ...
ات:باید خودمون جین رو پیدا کنیم
@ولی ...ما که نمیدونیم کجاست
ات:مشکل همینه اگر بگیم دنبال سوکجین اومدیم که ما رو میکشند...
@اوکی ...
شروع کردند به راه رفتند ...
به یه خونه رسیدند که از بقیه دور تر بود
ولی حداقل ده تا آدم روستایی دورش وایستاده بودند ...
ات:اونجا کجاست؟!
@حتما جای مهمی هست دیگه...شاید جین اونجاست ...
ات:بیا بریم ...
از یه طرف دیوار اون خونه که کسی نبود بالا رفتند و وارد خونه شدند ...
@کسی نیست سریعتر بانوی من ...
وارد خونه اصلی شدند ...
ات:اینجا که کسی نی...جین!
ا.ت سریع سمت جین رفت ...سوکجین رو به صندلی بسته بودند و بیهوش بود ...
ات:باید ببریمش بدو کوک ...
جونگکوک آروم جین رو باز کرد و روی کولش گذاشت ...
@نباید کسی بفهمه ما اینجا هستیم ...
از خونه که بیرون اومدند آدم های که دور خونه بودند رو دیدن که شمشیر به دست جلوشون وایستاده بودند
ات:ف.اک
@چی؟!
ات:هیچی ...
ا.ت عقب تر رفت جوری که یک قدم با کوک فاصله داشت شمشیر جونگکوک که جای کمرش بود رو سریع بیرون کشید و جلوش گرفت
ات:تو فرار کن جین رو ببر سمت جنگل من میام ...
@چی میگید بانوی من ؟؟...من نمیتونم شما رو...
ات:این یه دستور سریع بروو ...
@بانوی ...
ات:افسر جئون!(جدی)
@چ،چشم....
جونگکوک سریع شروع به دویدن کرد ...و ا.ت رو تنها گذاشت ...
&باید اون مردک رو به ما برگردونید...
ات:عمرا...
∆نکنه میخوای بمیری دختر کوچولو ...
ات: اگر میتونید بیاید ...
شروع کردن به جنگیدن ...ا.ت تو دوره اصلی خودش بوکسور و شمشیر زن حرفه ای بود پس ...این آدم های تازه به دوران رسیده براش چیزی نبود ...
بعد از کشتند همه شون سمت جنگل دوید ...
ویو جونگکوک
@جین بشین زخمی هستی...
#چ،چی داری میگی تو ا.ت رو تنها گذاشتی ...
@مجبور بودم
#نبودیی(داد)...بکش کنار مطمئن باش برگردیم قصر یخ کاری میکنم دیگه افسر هم نباشی چه برسه به محافظ سلطنتی ...
@دارم بهت میگم ا.ت مجبورم کرد (داد)...
همون موقع ا.ت اومد
ات:چه خبرتونه؟!...بلند شید
پرش زمانی ...
وارد قصر شده بودند ... جین تحت درمان بود ...
ا.ت سمت آشپزخانه سلطنتی رفت ...
ات:میخوایم مقداری غذا برام بیارید ...تقویتی باشه لطفا ...
¥چشم بانوی من ...
ات:در این باره کسی نباید بفهمه ...میدونید که ؟!
¥ بله بانوی من ...
از آشپزخانه سلطنتی اومد بیرون و شروع کرد به راه رفتند ... دوباره یونگی رو سر راهش دید ...
ات: یعنی فا،،،ک تو این شانس
یونگی اومد جلوش وایستاد
_فردا منتظرتم ...
ات:برای چی؟!...
_یعنی میخوای بگی نمیدونی نه؟!...
ات:چی رو؟!
ادامه کامنتتت
نظر یادت نره رفیق !!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#YOONGI#SUGA
پارت پونزده
_____________
ویو ا.ت
بالاخره به اون روستا رسیدیم ...
ات:باید خودمون جین رو پیدا کنیم
@ولی ...ما که نمیدونیم کجاست
ات:مشکل همینه اگر بگیم دنبال سوکجین اومدیم که ما رو میکشند...
@اوکی ...
شروع کردند به راه رفتند ...
به یه خونه رسیدند که از بقیه دور تر بود
ولی حداقل ده تا آدم روستایی دورش وایستاده بودند ...
ات:اونجا کجاست؟!
@حتما جای مهمی هست دیگه...شاید جین اونجاست ...
ات:بیا بریم ...
از یه طرف دیوار اون خونه که کسی نبود بالا رفتند و وارد خونه شدند ...
@کسی نیست سریعتر بانوی من ...
وارد خونه اصلی شدند ...
ات:اینجا که کسی نی...جین!
ا.ت سریع سمت جین رفت ...سوکجین رو به صندلی بسته بودند و بیهوش بود ...
ات:باید ببریمش بدو کوک ...
جونگکوک آروم جین رو باز کرد و روی کولش گذاشت ...
@نباید کسی بفهمه ما اینجا هستیم ...
از خونه که بیرون اومدند آدم های که دور خونه بودند رو دیدن که شمشیر به دست جلوشون وایستاده بودند
ات:ف.اک
@چی؟!
ات:هیچی ...
ا.ت عقب تر رفت جوری که یک قدم با کوک فاصله داشت شمشیر جونگکوک که جای کمرش بود رو سریع بیرون کشید و جلوش گرفت
ات:تو فرار کن جین رو ببر سمت جنگل من میام ...
@چی میگید بانوی من ؟؟...من نمیتونم شما رو...
ات:این یه دستور سریع بروو ...
@بانوی ...
ات:افسر جئون!(جدی)
@چ،چشم....
جونگکوک سریع شروع به دویدن کرد ...و ا.ت رو تنها گذاشت ...
&باید اون مردک رو به ما برگردونید...
ات:عمرا...
∆نکنه میخوای بمیری دختر کوچولو ...
ات: اگر میتونید بیاید ...
شروع کردن به جنگیدن ...ا.ت تو دوره اصلی خودش بوکسور و شمشیر زن حرفه ای بود پس ...این آدم های تازه به دوران رسیده براش چیزی نبود ...
بعد از کشتند همه شون سمت جنگل دوید ...
ویو جونگکوک
@جین بشین زخمی هستی...
#چ،چی داری میگی تو ا.ت رو تنها گذاشتی ...
@مجبور بودم
#نبودیی(داد)...بکش کنار مطمئن باش برگردیم قصر یخ کاری میکنم دیگه افسر هم نباشی چه برسه به محافظ سلطنتی ...
@دارم بهت میگم ا.ت مجبورم کرد (داد)...
همون موقع ا.ت اومد
ات:چه خبرتونه؟!...بلند شید
پرش زمانی ...
وارد قصر شده بودند ... جین تحت درمان بود ...
ا.ت سمت آشپزخانه سلطنتی رفت ...
ات:میخوایم مقداری غذا برام بیارید ...تقویتی باشه لطفا ...
¥چشم بانوی من ...
ات:در این باره کسی نباید بفهمه ...میدونید که ؟!
¥ بله بانوی من ...
از آشپزخانه سلطنتی اومد بیرون و شروع کرد به راه رفتند ... دوباره یونگی رو سر راهش دید ...
ات: یعنی فا،،،ک تو این شانس
یونگی اومد جلوش وایستاد
_فردا منتظرتم ...
ات:برای چی؟!...
_یعنی میخوای بگی نمیدونی نه؟!...
ات:چی رو؟!
ادامه کامنتتت
نظر یادت نره رفیق !!
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#fake#YOONGI#SUGA
۲۰.۲k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.