زندگی در سئول p

زندگی در سئول p41


( کالج)

نامجون: بچها پس کی قراره یه فکری برای پروژه کلاسی مون بکنیم؟
تهیونگ: درسته...بیشتر کلاسای دیگه انجامش دادن
یونا: پس باید شروع کنیم
نامجون: تقریبا تایم کلاسا تموم شدن... اگر همه راضی هستن بیایم بریم کتابخونه کالج تا روی اون پروژه کار کنیم
( بعد از موافقت همه تصمیم گرفتن که برن اما...)
مین سوک: یوناااا ( همه متعجب به عقب برگشتن...مین سوک بود...اما اینجا چیکار میکرد؟)
یونا: ب..بله
مین سوک: (سمتشون اومد) سلام به همگی ( نگاهش رو ات ثابت مونده بود) سلام خانم فراری از من
ات: امم..س‌..سلام
یونا: چرا اومدی اینجا ؟
مین سوک: ( نگاهش رو از ات گرفت و به سمت یونا برگشت) من چه میدونم...از دوست پسرت بپرس...سویون مجبورم کرد بیام تا شارژر جنابعالی رو که دیروز خونه ما جا مونده بود بهشون تحویل بدم
یونا: چرا خودش نیومد؟
مین سوک: کار داشت
یونا: میتونست بعدا خودش بیاره
مین سوک: شاید یه دلیل دیگه ای هم برا اومدن داشتم ( گفت و بعد دوباره به ات نگاه کرد)
یونا: اوه...فهمیدم
مین سوک: خب خب...خانم ات...هنوزم قصد داری مثل یه غزال‌ کمیاب و ترسو ازم فرار کنی؟...
ات: ( چشماش گشاد شدن...این دیگه چجورشه) منظورت چیه؟
مین سوک: فکر کنم خودت بهتر بدونی
( بقیه داشتن متعجب به این مکالمه نگاه میکردن... نگاه ات لحظه ای رو کوک افتاد... فکش منقبض شده بود و زبونش رو تو لپش فرو میکرد ، کاری که هر وقت عصبانی یا مضطرب بود انجام میداد)
ات: امم خب...الان جاش نیست...بعدا باهم حرف میزنیم
مین سوک: همیشه همینو میگی اما اون بعدا که میگی هیچ وقت نمی‌رسه
ات: من سرم شلوغه
مین سوک: انقدر که حتی نتونی حداقل نیم ساعت از وقتت رو برای حرف زدن با من بزاری؟
ات: ...
مین سوک: و فکر کنم یونا بهت گفته چرا میخوام باهات حرف بزنم...یا حتما باید خودم شخصا بهت بگم
ات: گفتم که اینجا نه مین سوک
(نگاه جیمین رو جونگ کوک بود...جونگ کوک هر لحظه عصبانی تر میشد و این عصبانیت رو کاملا میشد از رگ بیرون زده گردنش و دستاش که تو دو طرفه پهلوهاش به شکل مشت در اومده بود و خیلی از چیزای دیگه فهمید...این حالت جونگ کوک کاملا آشنا بود و همه میدونستن که عواقب این چیه)



.....
دیدگاه ها (۷)

زندگی در سئول p42مین سوک: پس کی میتونیم حرف بزنیم... مگه تای...

زندگی در سئول p43( ات رو به خودش نزدیک تر کرد چند قدم فاصله ...

زندگی در سئول p40ویو کوک حوله ای رو دور کمرش بست و از حموم ب...

زندگی در سئول p39ویو ات خودمو روی تخت ول کردم...هم جسمم خسته...

رمان عشق و نفرتپارت4جونگ کوک از شرکت برگشت ات: سلامجونگ کوک ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط