پارت 108: (جونگ کوک)
پارت 108: (جونگ کوک)
با دیدنه حلقه لبخند تلخی زدم. من: الان دیگه همه چیز معلوم شد....اون حتی حاضر به نگه داشتن حلقه نبوده این ینی.....اون دیگه یکمم منو دوست نداره. دستمو رو به روی صورتم گرفتم و شروع به آروم گریه کردن کردم. نمیدونم چه حسی داشتم. انگار که بین زمین و آسمون بودم. نه زنده بودم نه مرده بودم. نه باور میکردم نه انکار میکردم. هیچ چیز صد در صد نبود.....جز یه چیز....احساسه من بهش...که دیگه اهمیتی نداشت. در واقع بی اهمیت ترین چیزی بود که وجود داشت. مهم ترین چیز ...در واقع وجود نداشت. احساسه اون به من واقعا فکر میکردم که باید با تمام وجودش ازم تنفر داشته باشه. تا شب توی بیمارستان بودیم. و گائول فقط 2 بار بیدار شده بود. ته میگفت که گائول به یه مشاوره نیاز داره بعد اینکه حال جسمیش خوب شد. منم شبو توی بیمارستان خابیدم. منم به زور قرصای ارام بخش تونستم بخابم. صبح با نور زننده ای که از پنجره میومد چشمامو باز کردم. رفتمو از پشت پنجره اتاق گائول رو نگاهی انداختم. ته کنار تختش بود و گائول بیدار بود. چقد دلم براش تنگ شده. دیدم که داره از تخت بلند میشه. و میخاد بیاد بیرون. نمیخاستم چشمش بهم بیوفته پس سریع رفتم پشت یه دیوار خودمو مخفی کردم. اومد بیرون و با کمک ته راه میرفت. فقط میتونستم نگاهش کنم. چقد ضعیف به نظر میومد. چقد بی روح بود صورت همیشه خندونش. با فک کردن به این که من اونو به این وضع انداختم خودمو یه قاتل حساب میکردم. سرمو به دیوار تکیه دادمو ترجیح دادم برم خونه . بسرعت رفتم توی اتاقمو فقط روی تخت خابیدم. این چن روز کارم فقط قرص خوردنو خابیدن بود. تهیونگ هم دائم پیش گائول بود. چون واقعا اون هیچ کسیو نداشت. تا اینکه بعد از دو هفته که ندیده بودمش گائول تصمیم گرفت همرو دعوت کنه خونش. ولی ته ازش قول گرفته بود که هیچ غذایی درست نکنه و خودمون از بیرون بخریم. مردد بودم که برم یا نه. این چن روز حال من خیلی بهتر بود ینی حداقل میتونستم توی جمع باشمو بخندم. ولی حتی نمیدونم چه دلیلی برای خندیدن وجود داشت. یه امید واهی؟! به اینکه همه چیز مثله روز اول میشه یا نه. توی اتاقم بودم که ته اومد. وی: پس چرا نشستی؟! بلند شو اماده شو دیگه!!! سرمو بالا اوردم. من: ته من نمیدونم بیام یا نه! نگرانم! قلبم عین یه بمب ساعتی شده! میترسم تا ببینمش بترکه! ته اومدو نشست کنارم. وی: هعی تو دیوونه شدی؟! میخای همین شانسه کمی هم که داری از دست بدی ؟ اگه امشب و نیای گائول فک میکنه رسما این یه پیامیه که بهش بفهمونی دیگه قیدشو زدی! نمیخای که این فکرو بکنه!؟ من: خوب معلومه که نه!
وی: پس بلند شو سریع! و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم. یا یه تک پوش مشکیه طرح دار. از خونه بیرون زدیم.
(خودم)
استرس خیلی زیادی داشتم..نمیدونستم که جونگ کوک قراره بیاد یا نه.... اصلا نمیدونستم چطور هنوز دوسش دارم. نمیتونستم درک کنم که چقد دلم براش تنگ شده خدا خدا میکردم که امشب بیاد. ولی هم دوس داشتم ببینمش هم امادگیشو نداشتم. شرایط مزخرفی بود. میدونستم اگه ببینمش صدای قلبمو همه میشنون. رفتمو یه تیشرت مشکیه استین کوتاه با شلوار لی ابی پوشیدم. کاری نداشتم پس فقط منتظر بودم که بیان . وقتی زنگ درو زدن استرس عجیبی تمام بدنمو فرا گرفت. رفتمو درو باز کردم. دستامو همینجوری فشار میدادم. دم در ایستاده بودم. ته اولین کسی بود که دیدمش. وی: سلام کوچولو!! چطوری؟! من: سلام ته....نامجون و هوپی و جیمین کجان؟! لبخند شیرینی زد. وی:اونا دیر تر میان کار داشتن. اومدو بغلم کرد. جین و هوپی رو بغل کردم. که اخرین نفر ینی جونگ کوک داخل شد. سعی کردم که حتی چشام بهش نیوفته. همونجوری که سرش پایین بود اروم و با خجالت گفت: سلام..... منم جواب دادم: سلام.....بیا تو. داخل شد و من درو بستم . 20 دقیقه اول پسرا خیلی سعی در این داشتن که فضا سنگین نشه ولی بعد 20 دقیقه ته و بقیه بلند شدن. وی: ما میریم غذا میخریم زود برمیگردیم. جونگ کوک بلند شد که ته جلوشو گرفت. وی: هعی تو هیچ جا نمیای! کوکی: چرا هیونگ؟! وی: یادت بیاد امروز چند تا قرص خوردی و دیروز چند بار از هوش رفتی بعد بگو چرا!! بشین سر جات!
(جونگ کوک)
با شنیدن حرفاش میخکوب شدم . انتظار نداشتم این حرفارو جلوی گائول بزنه بعد ازین حرف نتونستم که واکنش گائولو زیر نظر بگیرم. وی: پس ما بریم! میدونستم که از عمد اینکارو میکنن و میخان من با گائول تنها باشم. ولی من به شدت استرس داشتم . نمیدونستم چجوری این فضای مسخره رو از بین ببرم. بعد از رفتنشون گائول رفت توی اشپزخونه و یه سری جام رو واسه مشروب اماده میکرد و خشکشون میکرد. ولی خوب باید یه کاری میکردم نمیشد من همینجوری بشینم. پس دلمو به دریا زدمو بلند شدم رفتم تو اشپزخونه بهم توجه نمی
با دیدنه حلقه لبخند تلخی زدم. من: الان دیگه همه چیز معلوم شد....اون حتی حاضر به نگه داشتن حلقه نبوده این ینی.....اون دیگه یکمم منو دوست نداره. دستمو رو به روی صورتم گرفتم و شروع به آروم گریه کردن کردم. نمیدونم چه حسی داشتم. انگار که بین زمین و آسمون بودم. نه زنده بودم نه مرده بودم. نه باور میکردم نه انکار میکردم. هیچ چیز صد در صد نبود.....جز یه چیز....احساسه من بهش...که دیگه اهمیتی نداشت. در واقع بی اهمیت ترین چیزی بود که وجود داشت. مهم ترین چیز ...در واقع وجود نداشت. احساسه اون به من واقعا فکر میکردم که باید با تمام وجودش ازم تنفر داشته باشه. تا شب توی بیمارستان بودیم. و گائول فقط 2 بار بیدار شده بود. ته میگفت که گائول به یه مشاوره نیاز داره بعد اینکه حال جسمیش خوب شد. منم شبو توی بیمارستان خابیدم. منم به زور قرصای ارام بخش تونستم بخابم. صبح با نور زننده ای که از پنجره میومد چشمامو باز کردم. رفتمو از پشت پنجره اتاق گائول رو نگاهی انداختم. ته کنار تختش بود و گائول بیدار بود. چقد دلم براش تنگ شده. دیدم که داره از تخت بلند میشه. و میخاد بیاد بیرون. نمیخاستم چشمش بهم بیوفته پس سریع رفتم پشت یه دیوار خودمو مخفی کردم. اومد بیرون و با کمک ته راه میرفت. فقط میتونستم نگاهش کنم. چقد ضعیف به نظر میومد. چقد بی روح بود صورت همیشه خندونش. با فک کردن به این که من اونو به این وضع انداختم خودمو یه قاتل حساب میکردم. سرمو به دیوار تکیه دادمو ترجیح دادم برم خونه . بسرعت رفتم توی اتاقمو فقط روی تخت خابیدم. این چن روز کارم فقط قرص خوردنو خابیدن بود. تهیونگ هم دائم پیش گائول بود. چون واقعا اون هیچ کسیو نداشت. تا اینکه بعد از دو هفته که ندیده بودمش گائول تصمیم گرفت همرو دعوت کنه خونش. ولی ته ازش قول گرفته بود که هیچ غذایی درست نکنه و خودمون از بیرون بخریم. مردد بودم که برم یا نه. این چن روز حال من خیلی بهتر بود ینی حداقل میتونستم توی جمع باشمو بخندم. ولی حتی نمیدونم چه دلیلی برای خندیدن وجود داشت. یه امید واهی؟! به اینکه همه چیز مثله روز اول میشه یا نه. توی اتاقم بودم که ته اومد. وی: پس چرا نشستی؟! بلند شو اماده شو دیگه!!! سرمو بالا اوردم. من: ته من نمیدونم بیام یا نه! نگرانم! قلبم عین یه بمب ساعتی شده! میترسم تا ببینمش بترکه! ته اومدو نشست کنارم. وی: هعی تو دیوونه شدی؟! میخای همین شانسه کمی هم که داری از دست بدی ؟ اگه امشب و نیای گائول فک میکنه رسما این یه پیامیه که بهش بفهمونی دیگه قیدشو زدی! نمیخای که این فکرو بکنه!؟ من: خوب معلومه که نه!
وی: پس بلند شو سریع! و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم. یا یه تک پوش مشکیه طرح دار. از خونه بیرون زدیم.
(خودم)
استرس خیلی زیادی داشتم..نمیدونستم که جونگ کوک قراره بیاد یا نه.... اصلا نمیدونستم چطور هنوز دوسش دارم. نمیتونستم درک کنم که چقد دلم براش تنگ شده خدا خدا میکردم که امشب بیاد. ولی هم دوس داشتم ببینمش هم امادگیشو نداشتم. شرایط مزخرفی بود. میدونستم اگه ببینمش صدای قلبمو همه میشنون. رفتمو یه تیشرت مشکیه استین کوتاه با شلوار لی ابی پوشیدم. کاری نداشتم پس فقط منتظر بودم که بیان . وقتی زنگ درو زدن استرس عجیبی تمام بدنمو فرا گرفت. رفتمو درو باز کردم. دستامو همینجوری فشار میدادم. دم در ایستاده بودم. ته اولین کسی بود که دیدمش. وی: سلام کوچولو!! چطوری؟! من: سلام ته....نامجون و هوپی و جیمین کجان؟! لبخند شیرینی زد. وی:اونا دیر تر میان کار داشتن. اومدو بغلم کرد. جین و هوپی رو بغل کردم. که اخرین نفر ینی جونگ کوک داخل شد. سعی کردم که حتی چشام بهش نیوفته. همونجوری که سرش پایین بود اروم و با خجالت گفت: سلام..... منم جواب دادم: سلام.....بیا تو. داخل شد و من درو بستم . 20 دقیقه اول پسرا خیلی سعی در این داشتن که فضا سنگین نشه ولی بعد 20 دقیقه ته و بقیه بلند شدن. وی: ما میریم غذا میخریم زود برمیگردیم. جونگ کوک بلند شد که ته جلوشو گرفت. وی: هعی تو هیچ جا نمیای! کوکی: چرا هیونگ؟! وی: یادت بیاد امروز چند تا قرص خوردی و دیروز چند بار از هوش رفتی بعد بگو چرا!! بشین سر جات!
(جونگ کوک)
با شنیدن حرفاش میخکوب شدم . انتظار نداشتم این حرفارو جلوی گائول بزنه بعد ازین حرف نتونستم که واکنش گائولو زیر نظر بگیرم. وی: پس ما بریم! میدونستم که از عمد اینکارو میکنن و میخان من با گائول تنها باشم. ولی من به شدت استرس داشتم . نمیدونستم چجوری این فضای مسخره رو از بین ببرم. بعد از رفتنشون گائول رفت توی اشپزخونه و یه سری جام رو واسه مشروب اماده میکرد و خشکشون میکرد. ولی خوب باید یه کاری میکردم نمیشد من همینجوری بشینم. پس دلمو به دریا زدمو بلند شدم رفتم تو اشپزخونه بهم توجه نمی
۱۵۹.۹k
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.