برده عشق
برده عشق
S,²"p,³"
_________
چشمام قفل نگاه کردن جسد حلقهآویز پیرمرد که چند ساعت قبل مث من داشت نفس میکشد شد..حقش نبود..درسته من گفتم زندگی بعدی..اما الان زمان رفتنش نبود..
از ساختمون که الان هیچکی توش نبود بیرون اومدم..با دیدن دو پسری که از کنارم میگذشت..قدمی به سمتشون گذاشتم و گفتم
الیزه:اون بالا یکی مُرده میتونین با بیمارستان تماس بگیرین..
یکی از اون پسرا باهام رفت طبقه بالا خونه اون پیرمرد و اون یکی منتظر موند تا آمبولانس بیاد.
پسره پای پیرمرده رو بلند کردُ منم ریسمان دار رو از دوری گردنش بیرون کردم..
روی زمین خوابوندیمش..
پسره برا اطمینان بیشتر نبضش رو چک کرد..اما اون خیلی وقت بود رفته بود..
________
بعدی گفتن هرآنچه که دیده بودم به پلیس از بیمارستان خارج شدم..
نه جایی بود برم که کسی رو داشتم..الانم حتی نمیدونستم چجوری برم منطقه بین دو مرز..
هوا مه آلود و سردتر از روز بود..شب تاریک و خلوت با نور مهتاب و ستاره های که آسمون شب رو روشن کرده بود..
دوباره همون ایستگاه اتوبوس..
دوباره همون نیمکت خالی..
دوباره منی ناامید که نمیدونم چی کار کنم..
زانوهام رو تو بغلم جم کردم و سرم رو روش گذاشتم..
چشمام رو بستم..شاید بیتونم شب رو همنجا بگذرونم و صبح روز بعد دنبال یه راه دیگه باشم..
با صدا خش خش برگ ها و صدا قدم های آهسته اما سنگین که روی زمین گذاشته میشد سرم رو بلند کردم..
مردی با هیکل درشت..قد بلند..موهای که حتی تو تاریکی شب برق میزد کنارم نشست..
پالتو قهوهای به تن داشت با شلوار های مشکی..
از اینکه بهش زُل زده بودم خسته شد..
◇: چیزی میخوای!!
نگاهم رو ازش گرفتم و به روبروم خیره شدم...از اینکه شنید چیزی نميگم سرش رو به سمت مخالف برگردوند نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره گفت
◇: تو این ایستگاه هیچ اتوبوسِ نمياد خیلی وقته دیگه هیچ اتوبوسِ حتی از اینجا رد نمیشه
الیزه: پس چرا تو اومدی و اینجا نشستی
به چشماش نگاه کردم..چشماش خیس اشک شد..
◇: فک میکنی انسان ها فقط منتظر اتوبوس تو ایستگاه میمونن
بعضی وقتا پیش میاد..که میشه اینجا بجز اتوبوس منتظر کسی بود..کسی که روزی تکهی از وجودت بود..
نفس عمیق کشید و نگاهش رو به آسمون دوخت..
◇: تو چرا اینجایی؟
الیزه: بهم گفتن میشه از این ایستگاه رفت منطقه بین دو مرز..
◇: ایستگاه اتوبوس عوض شد..الان از اینجا نمیره..فقط یه ایستگاه تو سئول مونده..میتونم برسونمت..اما اول باید بدونم چرا؟
الیزه: ¹ سال قبل جسمم اینجا اومد..تنها اومد..بهم گفت نباید گریه کنم..چون روح ها موقع ول کردن جسم که سالها باهاش بوده گریه نمیکنه.. اما نتونستم بیشتر از این منتظر اون روز باشم که دوباره باهم یجا بشیم خواستم اینبار من دنبالش بگردم پیداش کنم و دیگه هیچوقت ولش نکنم..
◇: ماشینم رو اون گوشه پارک کردم..میتونم تا صبح اونجا برسونمت..
الیزه: ممنون..
◇: پس بلند شو..
دستمرو گرفت و کمک شد تا بلند شم..کولهم رو برداشتم و دنبالش به سمت ماشینش راه افتادم..امیدوارم دوباره از اینکه به یه غریبه اعتماد کردم اشتباه نکرده باشم..
سوار ماشینش شدم..لحظهی بعد ماشینش رو روشن کردُ راه افتاد..
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم..خوابم میومد و همنطور خیلی خسته بودم..روزی دشواری رو پشتسر گذاشتم..از اومدنم به اینجا تا دیدن جسد مردی که لحظهی قبل باهاش صحبت کردم..از دیدن یه غریبه که نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه..
کلا اتفاقهای که واسم افتاد جدید بود.
غلط املایی بود معذرت 💫
خب خب..
قراره فیک جیهوپ حذف بشه...چرا؟
اولا چون اصلا حمایت نمیشه..و دوما واسم سخت میشه دو فیک رو یجا باهم بزارم..
پس الان حذف میکنم
اما بعدا شاید با یه کوچولو تغییرات دوباره بزارم.
S,²"p,³"
_________
چشمام قفل نگاه کردن جسد حلقهآویز پیرمرد که چند ساعت قبل مث من داشت نفس میکشد شد..حقش نبود..درسته من گفتم زندگی بعدی..اما الان زمان رفتنش نبود..
از ساختمون که الان هیچکی توش نبود بیرون اومدم..با دیدن دو پسری که از کنارم میگذشت..قدمی به سمتشون گذاشتم و گفتم
الیزه:اون بالا یکی مُرده میتونین با بیمارستان تماس بگیرین..
یکی از اون پسرا باهام رفت طبقه بالا خونه اون پیرمرد و اون یکی منتظر موند تا آمبولانس بیاد.
پسره پای پیرمرده رو بلند کردُ منم ریسمان دار رو از دوری گردنش بیرون کردم..
روی زمین خوابوندیمش..
پسره برا اطمینان بیشتر نبضش رو چک کرد..اما اون خیلی وقت بود رفته بود..
________
بعدی گفتن هرآنچه که دیده بودم به پلیس از بیمارستان خارج شدم..
نه جایی بود برم که کسی رو داشتم..الانم حتی نمیدونستم چجوری برم منطقه بین دو مرز..
هوا مه آلود و سردتر از روز بود..شب تاریک و خلوت با نور مهتاب و ستاره های که آسمون شب رو روشن کرده بود..
دوباره همون ایستگاه اتوبوس..
دوباره همون نیمکت خالی..
دوباره منی ناامید که نمیدونم چی کار کنم..
زانوهام رو تو بغلم جم کردم و سرم رو روش گذاشتم..
چشمام رو بستم..شاید بیتونم شب رو همنجا بگذرونم و صبح روز بعد دنبال یه راه دیگه باشم..
با صدا خش خش برگ ها و صدا قدم های آهسته اما سنگین که روی زمین گذاشته میشد سرم رو بلند کردم..
مردی با هیکل درشت..قد بلند..موهای که حتی تو تاریکی شب برق میزد کنارم نشست..
پالتو قهوهای به تن داشت با شلوار های مشکی..
از اینکه بهش زُل زده بودم خسته شد..
◇: چیزی میخوای!!
نگاهم رو ازش گرفتم و به روبروم خیره شدم...از اینکه شنید چیزی نميگم سرش رو به سمت مخالف برگردوند نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره گفت
◇: تو این ایستگاه هیچ اتوبوسِ نمياد خیلی وقته دیگه هیچ اتوبوسِ حتی از اینجا رد نمیشه
الیزه: پس چرا تو اومدی و اینجا نشستی
به چشماش نگاه کردم..چشماش خیس اشک شد..
◇: فک میکنی انسان ها فقط منتظر اتوبوس تو ایستگاه میمونن
بعضی وقتا پیش میاد..که میشه اینجا بجز اتوبوس منتظر کسی بود..کسی که روزی تکهی از وجودت بود..
نفس عمیق کشید و نگاهش رو به آسمون دوخت..
◇: تو چرا اینجایی؟
الیزه: بهم گفتن میشه از این ایستگاه رفت منطقه بین دو مرز..
◇: ایستگاه اتوبوس عوض شد..الان از اینجا نمیره..فقط یه ایستگاه تو سئول مونده..میتونم برسونمت..اما اول باید بدونم چرا؟
الیزه: ¹ سال قبل جسمم اینجا اومد..تنها اومد..بهم گفت نباید گریه کنم..چون روح ها موقع ول کردن جسم که سالها باهاش بوده گریه نمیکنه.. اما نتونستم بیشتر از این منتظر اون روز باشم که دوباره باهم یجا بشیم خواستم اینبار من دنبالش بگردم پیداش کنم و دیگه هیچوقت ولش نکنم..
◇: ماشینم رو اون گوشه پارک کردم..میتونم تا صبح اونجا برسونمت..
الیزه: ممنون..
◇: پس بلند شو..
دستمرو گرفت و کمک شد تا بلند شم..کولهم رو برداشتم و دنبالش به سمت ماشینش راه افتادم..امیدوارم دوباره از اینکه به یه غریبه اعتماد کردم اشتباه نکرده باشم..
سوار ماشینش شدم..لحظهی بعد ماشینش رو روشن کردُ راه افتاد..
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم..خوابم میومد و همنطور خیلی خسته بودم..روزی دشواری رو پشتسر گذاشتم..از اومدنم به اینجا تا دیدن جسد مردی که لحظهی قبل باهاش صحبت کردم..از دیدن یه غریبه که نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه..
کلا اتفاقهای که واسم افتاد جدید بود.
غلط املایی بود معذرت 💫
خب خب..
قراره فیک جیهوپ حذف بشه...چرا؟
اولا چون اصلا حمایت نمیشه..و دوما واسم سخت میشه دو فیک رو یجا باهم بزارم..
پس الان حذف میکنم
اما بعدا شاید با یه کوچولو تغییرات دوباره بزارم.
۱۶.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.