the building infogyg پارت40
#the_building_infogyg #پارت40
می.یونگ
نشستم تو ماشین از اینجا متنفرم از این دنیایی بازور متنفرم از خوناشاما متنفرم ازهمه چی بدم.میاد
یونگ:توام.میخوایی فرار کنی
من:معلومه میخوام
یونگ:حتی وقتی میدونی کسی رو.نداری
من:چرت وپرت نگو پسره
یونگ:تو حتی نمیتونی مادر بزرگتو.ببینی
متعجب بهش خیره شدم این چی میدونست ازم چی میدونست
یونگ:حتی پدرومادرتم ندیدی بازم میری به دنیایی خودت
من:بگوبینم چی اززندگیم میدونی
هان؟ بگو
یونگ:هیچی نیس بابا همینجوری
من:اون روزم همینجوری گفتی راجب
درد بین کتفم گفتی بگو!
یونگ لبخندی زد وسکوت کرد چی میدونه چیییی
*******//////////
یونگ
خندیدم خیلی باحال میشه قیافش
وقتی حرص میخوره!
می.یونگ:حداقل بگو چرا نمیتونم
مادربزرگم ببینم
من:آم فک کن به این دنیا مربوط میشه
می.یونگ:هن؟؟چطوری
من:دیگع بیش از اندازه کنجکاوی نکن
می.یونگ:چرا؟؟
من:چون دلم نمیخواد
می یونگ پوفی.کرد نشست سرجاش
رسیدیم دوید سمت تلفن زنگ زد
من:هوشت اجازه نمیگری
می.یونگ:نه خوبت شد الو سوک چیشد
خوب خداروشکر خوب کاری نداری
باش بای
من:به سوک زنگ زدی همین چنددیقه
پیش دیدیش که
می.یونگ:فضولیش به تو نیومده
دوید سمت اتاقش عجیب میزد ها؟؟
رفتم دم اتاقش
من:می.یونگ بیا پایین کارت دارم
می.یونگ:میخوام بخوابم خودت
تنهایی بخور
من:باشه منوباش میخواستم یع
چیزایی بهت بگم هیع
سراسیمه در وبازکرد که افتاد توبغلم مونده بودیم توبهت
من:اهم میگم بهتر بری بخوابی!
می.یونگ؛ارع شب بخیر
من:شبت بخیر
می.یونگ
نشستم تو ماشین از اینجا متنفرم از این دنیایی بازور متنفرم از خوناشاما متنفرم ازهمه چی بدم.میاد
یونگ:توام.میخوایی فرار کنی
من:معلومه میخوام
یونگ:حتی وقتی میدونی کسی رو.نداری
من:چرت وپرت نگو پسره
یونگ:تو حتی نمیتونی مادر بزرگتو.ببینی
متعجب بهش خیره شدم این چی میدونست ازم چی میدونست
یونگ:حتی پدرومادرتم ندیدی بازم میری به دنیایی خودت
من:بگوبینم چی اززندگیم میدونی
هان؟ بگو
یونگ:هیچی نیس بابا همینجوری
من:اون روزم همینجوری گفتی راجب
درد بین کتفم گفتی بگو!
یونگ لبخندی زد وسکوت کرد چی میدونه چیییی
*******//////////
یونگ
خندیدم خیلی باحال میشه قیافش
وقتی حرص میخوره!
می.یونگ:حداقل بگو چرا نمیتونم
مادربزرگم ببینم
من:آم فک کن به این دنیا مربوط میشه
می.یونگ:هن؟؟چطوری
من:دیگع بیش از اندازه کنجکاوی نکن
می.یونگ:چرا؟؟
من:چون دلم نمیخواد
می یونگ پوفی.کرد نشست سرجاش
رسیدیم دوید سمت تلفن زنگ زد
من:هوشت اجازه نمیگری
می.یونگ:نه خوبت شد الو سوک چیشد
خوب خداروشکر خوب کاری نداری
باش بای
من:به سوک زنگ زدی همین چنددیقه
پیش دیدیش که
می.یونگ:فضولیش به تو نیومده
دوید سمت اتاقش عجیب میزد ها؟؟
رفتم دم اتاقش
من:می.یونگ بیا پایین کارت دارم
می.یونگ:میخوام بخوابم خودت
تنهایی بخور
من:باشه منوباش میخواستم یع
چیزایی بهت بگم هیع
سراسیمه در وبازکرد که افتاد توبغلم مونده بودیم توبهت
من:اهم میگم بهتر بری بخوابی!
می.یونگ؛ارع شب بخیر
من:شبت بخیر
۴.۲k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.