the building infogyg پارت41
#the_building_infogyg #پارت41
سوک
من:میشه من امشب بمونم پیشش؟
جیهوپ:یعنی نمیایی عمارت؟!
من:میشه نیام
جیهوپ:باشه پس باهم میمونیم
لبخندی زدم
من:مرسی پس من میرم بابچه ها
خداحافظی کنم
جیهوپ:باشه پس
رفتم سمت بچه ها
من:خوب من میمونم پیش آچا
رکسانا:بیدار شد بهم.زنگ بزن باشه؟
می.هی:میگم می خوایی ماهم بمونیم می.یونگ:من برسم زنگ میزنم
من:باشه نه نیازی می.هی عزیزم برین
رفتم اتاقش نشستم کنارش چشماشو
بازکرد
من:سلام خانوم؟
آچا:آخ سرم سلام موندی اینجا
من:آره موندم بزار زنگ بزنم رکسان
گوشی روبرداشتم شمارشو گرفتم
رکسان:جانم چیشده؟!
من:سلام بیدار شده
رکسانا:مرسی بقیه رو خبر میکنم
من:باشه ممنون خداحافظ
آچا:میگم سوک اگه حرفایی ریکا
درست باشه چی؟!
من:هیچی ازت محافظت میکنیم
آچادستشوکرد توجیب شلوارش برگه
هایی بیرون آورد
آچا:آه اینا بیا باهم بخونیم
من:چی هس
آچا:اون دفترچه رو از تو کیفم بیار
دفترچه رو آوردم باورم نمیشد یکی
بود
آچا:من رکسانا سرهمین به کوک شک
کرده بودیم اما قسمت اول دفترچه رو
پیدا نمیکردم تا اون اتاق آخر راهرو
رفتم اونجا بود که ریکارو دوباره دیدم این ماجرا...
که باز زده شدن در حرفمون نصفه
موند
جیهوپ:دخترا بیاین شام
من:اومدیم پاشو بیا بریم راجبش حرف کمیزنیم
آچا:پوف باشه بریم ببینم سوک
برگشتم سمتش
من:بله
آچا:جیهوپ باهات خوبه حالا باورم
داری تو این موارد
من:آره خوبه آره دارمت موجود عجیب
بیا بریم دیگه
***///***///***
جیهوپ
من:چان لطفا بزار حالش خوب بشه
بعدا
چان:این دختره منو خر فرض کرده
من:بزار مابریم بعد تنبهیش کن
چان:من که نمیتونم کاریش بکنم تا
وقتی که پدربزرگ نیومده
اومدن پایین هنوزم یکم میلنگید
سوک:خوب بشین آچا ببخشید چان
اینجا باند دارین
چان:یوکی یوکی بیا اینجا
یوکی:بله شاهزاده
من:سوک یه سری وسایل لازم داره
برایی زخم آچا
یوکی:اطاعت الآن
بازوشو بستن
من:فردا باید بریم دانشکده سوک کم
کم باید بریم آماده شو
سوک:باشه الآن
آچا:میشه نیام
چان:نخیر میایی تا بفهمیم اون کی
بوده بعدشم بهت دیگه اعتماد ندارم
سوک:میشه بس کنی حالش خوب نیس
آچا:نه خوبم بازومم دیگه دردی نداره
مرسی باباسوکی
غذا پرید توگلوم آخ این چی گفت
چان:هیع خوبی تو؟بیا آب
من:خوبم خوب بریم سوک
سوک:بریم
سوار ماشین شدیم در عمارت پیاده
شدیم تا دم در یکم پیاده باید میرفتیم
که یهو صدایی آخش بلند شدش
من:چت شدش یهو
دیدم دستشو گذاشته رویی پاش
سوک:آره افتادم
رفتم نزدیکش خون نخورده بودم
بویی خونش مست کننده بود رنگ
چشام مطمئن بودم تغییر کرده بود
بغلش کردم به زور خودمو نگه داشتم
بردمش تو اتاقش اومدم بیرون خونش رو مزه کردم شیرین بود
سوک
من:میشه من امشب بمونم پیشش؟
جیهوپ:یعنی نمیایی عمارت؟!
من:میشه نیام
جیهوپ:باشه پس باهم میمونیم
لبخندی زدم
من:مرسی پس من میرم بابچه ها
خداحافظی کنم
جیهوپ:باشه پس
رفتم سمت بچه ها
من:خوب من میمونم پیش آچا
رکسانا:بیدار شد بهم.زنگ بزن باشه؟
می.هی:میگم می خوایی ماهم بمونیم می.یونگ:من برسم زنگ میزنم
من:باشه نه نیازی می.هی عزیزم برین
رفتم اتاقش نشستم کنارش چشماشو
بازکرد
من:سلام خانوم؟
آچا:آخ سرم سلام موندی اینجا
من:آره موندم بزار زنگ بزنم رکسان
گوشی روبرداشتم شمارشو گرفتم
رکسان:جانم چیشده؟!
من:سلام بیدار شده
رکسانا:مرسی بقیه رو خبر میکنم
من:باشه ممنون خداحافظ
آچا:میگم سوک اگه حرفایی ریکا
درست باشه چی؟!
من:هیچی ازت محافظت میکنیم
آچادستشوکرد توجیب شلوارش برگه
هایی بیرون آورد
آچا:آه اینا بیا باهم بخونیم
من:چی هس
آچا:اون دفترچه رو از تو کیفم بیار
دفترچه رو آوردم باورم نمیشد یکی
بود
آچا:من رکسانا سرهمین به کوک شک
کرده بودیم اما قسمت اول دفترچه رو
پیدا نمیکردم تا اون اتاق آخر راهرو
رفتم اونجا بود که ریکارو دوباره دیدم این ماجرا...
که باز زده شدن در حرفمون نصفه
موند
جیهوپ:دخترا بیاین شام
من:اومدیم پاشو بیا بریم راجبش حرف کمیزنیم
آچا:پوف باشه بریم ببینم سوک
برگشتم سمتش
من:بله
آچا:جیهوپ باهات خوبه حالا باورم
داری تو این موارد
من:آره خوبه آره دارمت موجود عجیب
بیا بریم دیگه
***///***///***
جیهوپ
من:چان لطفا بزار حالش خوب بشه
بعدا
چان:این دختره منو خر فرض کرده
من:بزار مابریم بعد تنبهیش کن
چان:من که نمیتونم کاریش بکنم تا
وقتی که پدربزرگ نیومده
اومدن پایین هنوزم یکم میلنگید
سوک:خوب بشین آچا ببخشید چان
اینجا باند دارین
چان:یوکی یوکی بیا اینجا
یوکی:بله شاهزاده
من:سوک یه سری وسایل لازم داره
برایی زخم آچا
یوکی:اطاعت الآن
بازوشو بستن
من:فردا باید بریم دانشکده سوک کم
کم باید بریم آماده شو
سوک:باشه الآن
آچا:میشه نیام
چان:نخیر میایی تا بفهمیم اون کی
بوده بعدشم بهت دیگه اعتماد ندارم
سوک:میشه بس کنی حالش خوب نیس
آچا:نه خوبم بازومم دیگه دردی نداره
مرسی باباسوکی
غذا پرید توگلوم آخ این چی گفت
چان:هیع خوبی تو؟بیا آب
من:خوبم خوب بریم سوک
سوک:بریم
سوار ماشین شدیم در عمارت پیاده
شدیم تا دم در یکم پیاده باید میرفتیم
که یهو صدایی آخش بلند شدش
من:چت شدش یهو
دیدم دستشو گذاشته رویی پاش
سوک:آره افتادم
رفتم نزدیکش خون نخورده بودم
بویی خونش مست کننده بود رنگ
چشام مطمئن بودم تغییر کرده بود
بغلش کردم به زور خودمو نگه داشتم
بردمش تو اتاقش اومدم بیرون خونش رو مزه کردم شیرین بود
۸.۴k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.