the building infogyg پارت42
#the_building_infogyg #پارت42
آچا
من:من نمیام
چان:که دوباره فرار کنی آره عمرا
من:من نمیخواستم فرار کنم
چان:پس میخواستی چیکار کنی حتما میخواستی بری اونور به قبر مادرت سر
بزنی
من:خفه شو هرجور دلت میخواد فک
کن من که دیگه حال وحوصله کل باتو
خفاش ندارم
راهمو کشیدم رفتم تو حیاط تف تو
ذاتت جونگ کوک منو میکشتی راحت
تر بودم دفترچه رو بازکردم شروع
کردم به خوندن
(داستان زندگی مادر آچا)
اولین باری که دیدمش شبیه امثال
خودش رفتار میکرد اصلا انگار نه انگار شاهزاده اس همینطور کسی نتونست بفهمه جزء من به سمتش رفتم
من:هیع اینجا چیکار داری
روش کرد سمتم بهم ادایی احترام کرد
خندیدم میخواست منو سیاه کنه
درحالی که من خودم زغال فروش
بودم...
غرق خوندن بودم که صدایی چیزی
حواسم پرت کرد
ریکا:میبینم شروع کردی به خوندن
من:آه آره ببینم ریکا مادرمن چه
موجودی بود؟!
ریکا:خودت باید بخونی تا داستان
زندگی خودتو قبول کنی
من:من مگه داستان من چطوریه
ریکا:حق ندارم بگم ولی تو خودت
کشفش میکنی ولی آچا از جنگیدن دس برندار هرچی که شد باشه قول بده
من:آخه باشه قول میدم
ریکا:اوه من باید برم
من:ریکا ریتسکا میتونه دوست خوبی
برام باشه
ریکا:آره میتونی بهش اعتماد کنی
رفتش شعر اول دفترچه مامان خیلی
قشنگ بودش امیدوارم باپدرم زندگی
خوبی داشته باشن بلند شدم به سمت
عمارت رفتم که یهو احساس کردم یه
چیزی از پشتم ردشد بدنم یخ بسته
بود نمیتونستم حرکت بکنم
من:کی..کی اونجاست
دوباره همون احساس کردم پشتمه
سایش افتاد پشت سایم احساس کردم
نمیتونستم نفس بکشم دستام عرق
کرده بود مغزم فرمان نمیداد به فرار
فقط یه چیزی به ذهنم رسید دادزدم
من:چاننننن
اون سایه ناپدید پاهام شروع کرد به
دویدن
چان:چیه؟ چرا داد زدی
من:یکی پشتم بود قسم میخورم
چان:مطمئنی نکنه به خاطر داروها
بوده واستا
دستشو گذاشت روسرم
چان:تب داری برو بخواب
من:مسخره نشو دارم میگم یکی پشتم
بود سایشو دیدم
چان:باشه رسیدگی میکنم بهش محض
احتیاط تو اتاق خودت نخواب امشب من:پس چیکار کنم
چان:بیا تواتاق من
من:دیگه چی؟!رو دل نکنی
چان:پوف اصلا به منچه تازه حقته بری تو اتاقت بخوابی تنهایی
واقعا این چند روزه اینقدر چیزایی
ترسناک تجربه ودیده بودم که می
ترسیدم
من:باشه باش میام
به سمت اتاقش رفتم بالشتشو برداشت کاناپه شو بازکرد یه پتو هم ویکی رو صدا زد بهش بده
چان:بگیر بخواب نمیخواد بترسی
من:من نترسیدم
چان:باش توپهلون بگیر بخواب
صبح بیدار شدم لباسامو پوشیدم و
رفتم توسالن منتظرش نشستم
چان:بریم.
من:گشنمه!اونجا بوفه مدرسه چیزی
واسه خوردن داره!؟
چان:نه ویکی برات تو کیفت غذا
گذاشتع بجنب دیر شدش
آچا
من:من نمیام
چان:که دوباره فرار کنی آره عمرا
من:من نمیخواستم فرار کنم
چان:پس میخواستی چیکار کنی حتما میخواستی بری اونور به قبر مادرت سر
بزنی
من:خفه شو هرجور دلت میخواد فک
کن من که دیگه حال وحوصله کل باتو
خفاش ندارم
راهمو کشیدم رفتم تو حیاط تف تو
ذاتت جونگ کوک منو میکشتی راحت
تر بودم دفترچه رو بازکردم شروع
کردم به خوندن
(داستان زندگی مادر آچا)
اولین باری که دیدمش شبیه امثال
خودش رفتار میکرد اصلا انگار نه انگار شاهزاده اس همینطور کسی نتونست بفهمه جزء من به سمتش رفتم
من:هیع اینجا چیکار داری
روش کرد سمتم بهم ادایی احترام کرد
خندیدم میخواست منو سیاه کنه
درحالی که من خودم زغال فروش
بودم...
غرق خوندن بودم که صدایی چیزی
حواسم پرت کرد
ریکا:میبینم شروع کردی به خوندن
من:آه آره ببینم ریکا مادرمن چه
موجودی بود؟!
ریکا:خودت باید بخونی تا داستان
زندگی خودتو قبول کنی
من:من مگه داستان من چطوریه
ریکا:حق ندارم بگم ولی تو خودت
کشفش میکنی ولی آچا از جنگیدن دس برندار هرچی که شد باشه قول بده
من:آخه باشه قول میدم
ریکا:اوه من باید برم
من:ریکا ریتسکا میتونه دوست خوبی
برام باشه
ریکا:آره میتونی بهش اعتماد کنی
رفتش شعر اول دفترچه مامان خیلی
قشنگ بودش امیدوارم باپدرم زندگی
خوبی داشته باشن بلند شدم به سمت
عمارت رفتم که یهو احساس کردم یه
چیزی از پشتم ردشد بدنم یخ بسته
بود نمیتونستم حرکت بکنم
من:کی..کی اونجاست
دوباره همون احساس کردم پشتمه
سایش افتاد پشت سایم احساس کردم
نمیتونستم نفس بکشم دستام عرق
کرده بود مغزم فرمان نمیداد به فرار
فقط یه چیزی به ذهنم رسید دادزدم
من:چاننننن
اون سایه ناپدید پاهام شروع کرد به
دویدن
چان:چیه؟ چرا داد زدی
من:یکی پشتم بود قسم میخورم
چان:مطمئنی نکنه به خاطر داروها
بوده واستا
دستشو گذاشت روسرم
چان:تب داری برو بخواب
من:مسخره نشو دارم میگم یکی پشتم
بود سایشو دیدم
چان:باشه رسیدگی میکنم بهش محض
احتیاط تو اتاق خودت نخواب امشب من:پس چیکار کنم
چان:بیا تواتاق من
من:دیگه چی؟!رو دل نکنی
چان:پوف اصلا به منچه تازه حقته بری تو اتاقت بخوابی تنهایی
واقعا این چند روزه اینقدر چیزایی
ترسناک تجربه ودیده بودم که می
ترسیدم
من:باشه باش میام
به سمت اتاقش رفتم بالشتشو برداشت کاناپه شو بازکرد یه پتو هم ویکی رو صدا زد بهش بده
چان:بگیر بخواب نمیخواد بترسی
من:من نترسیدم
چان:باش توپهلون بگیر بخواب
صبح بیدار شدم لباسامو پوشیدم و
رفتم توسالن منتظرش نشستم
چان:بریم.
من:گشنمه!اونجا بوفه مدرسه چیزی
واسه خوردن داره!؟
چان:نه ویکی برات تو کیفت غذا
گذاشتع بجنب دیر شدش
۴.۷k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.