رمان زخم عشق تو
رمان زخـم عشق تو
پـارت چهارم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
لجبازی یونا به اوج خود رسیده بود. او دیگر نه غذا میخورد، نه حرف میزد و نه حتی به جونگکوک نگاه میکرد. مثل یک عروسک خاموش در گوشهای از اتاق لم داده بود و امیدوار بود که شاید با نابود کردن خودش، از این قفس رها شود.اما جونگکوک، مردی که هرگز "نه" نشنیده بود، کمکم از این بازی خسته شد.
یک شب، وقتی یونا برای چندمین بار بشقاب غذا را به زمین کوبید، جونگکوک آرام بلند شد. هیچ خشم و عصبانیتی در چهرهاش نبود، فقط یک آرامش مرگبار.
"فکر میکنی با این کارها میتونی بر من پیروز بشی، یونا؟" گفت با صدایی نرم. "من به تو نشان میدهم که چقدر در اشتباهی."
او به آرامی به سمت تخت رفت. یونا که حس خطر میکرد، سعی کرد فرار کند، اما جونگکوک با یک حرکت سریع مچ دستانش را گرفت.
"رهایم کن!" فریاد زد یونا.
اما جونگکوک فقط او را به سمت تخت کشاند. از جیب کتش چهار بند چرمی ظریف اما محکم بیرون آورد که با ابریشم پوشانده شده بودند.
"میدانی چرا اینها را از ابریشم درست کردم؟" گفت در حالی که مچ دست چپ یونا را به تخت میبست. "چون نمیخواهم پوست زیبایت زخمی شود. همیشه مراقب تو هستم، عشق من."
یونا با تمام قدرت مقاومت کرد، اما قدرت او در برابر جونگکوک هیچ بود. به زودی هر چهار دست و پایش به چهارچوب تخت بسته شد. در حالی که نفسنفس میزد و از خشم و تحقیر میلرزید، در آن وضعیت آسیبپذیر دراز کشیده بود.
جونگکوک با چشمانی تیره و پر از اشتیاق به او خیره شد. "حالا میتوانم واقعاً تو را ببینم. بدون فرار، بدون پنهان شدن."
او آرام روی تخت کنار یونا نشست و با نوک انگشتانش از پیشانی به سمت گونههایش کشید. یونا از تماس او به لرزه افتاد.
"مکث کن..." التماس کرد یونا، صدایش از ترس میلرزید.
"دیر شده، یونا. بهت فرصت دادم که با اختیار خودت تسلیم بشی. اما تو ترجیح دادی بازی کنی." دستش را روی گردن یونا کشید. "حالا نوبت منه که بازی خودم رو انجام بدم."
او خم شد و لبهایش را نزدیک گوش یونا برد. "میدونی بزرگترین راز چیه؟ هرچقدر بیشتر مقاومت کنی، من بیشتر بهت وابسته میشم. این دیوانگی ماست، عزیزم. دیوانگیای که تا ابد باهامون میمونه."
سپس با ملایمت گونه یونا را بوسید، در حالی که اشک از چشمان یونا جاری بود.
"امشب رو با هم سپری میکنیم، عشق من. تا تو یاد بگیری که مال چه کسی هستی."
و در حالی که یونا در بند بود، جونگکوک شروع به تعریف داستانهای دوران کودکیاش کرد - درباره خشونت، تنهایی و اینکه چگونه اولین بار که تصویر یونا را دیده بود، میدانست که باید مالک او شود.این شکنجهای بود از جنس دیگر؛ شکنجهای با کلمات و نوازشهایی که همزمان هم تحقیرآمیز بودند و هم پر از اشتیاقی بیمارگونه.وقتن صبح شد، یونا دیگر نه یک زندانی، که یک اسیر بود. اسیر چشمان تاریک جونگکوک و قلبی که حالا به درستی میدانست هیچ راه فراری از این عشق مرگبار وجود ندارد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #جونگ_کوک
پـارت چهارم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
لجبازی یونا به اوج خود رسیده بود. او دیگر نه غذا میخورد، نه حرف میزد و نه حتی به جونگکوک نگاه میکرد. مثل یک عروسک خاموش در گوشهای از اتاق لم داده بود و امیدوار بود که شاید با نابود کردن خودش، از این قفس رها شود.اما جونگکوک، مردی که هرگز "نه" نشنیده بود، کمکم از این بازی خسته شد.
یک شب، وقتی یونا برای چندمین بار بشقاب غذا را به زمین کوبید، جونگکوک آرام بلند شد. هیچ خشم و عصبانیتی در چهرهاش نبود، فقط یک آرامش مرگبار.
"فکر میکنی با این کارها میتونی بر من پیروز بشی، یونا؟" گفت با صدایی نرم. "من به تو نشان میدهم که چقدر در اشتباهی."
او به آرامی به سمت تخت رفت. یونا که حس خطر میکرد، سعی کرد فرار کند، اما جونگکوک با یک حرکت سریع مچ دستانش را گرفت.
"رهایم کن!" فریاد زد یونا.
اما جونگکوک فقط او را به سمت تخت کشاند. از جیب کتش چهار بند چرمی ظریف اما محکم بیرون آورد که با ابریشم پوشانده شده بودند.
"میدانی چرا اینها را از ابریشم درست کردم؟" گفت در حالی که مچ دست چپ یونا را به تخت میبست. "چون نمیخواهم پوست زیبایت زخمی شود. همیشه مراقب تو هستم، عشق من."
یونا با تمام قدرت مقاومت کرد، اما قدرت او در برابر جونگکوک هیچ بود. به زودی هر چهار دست و پایش به چهارچوب تخت بسته شد. در حالی که نفسنفس میزد و از خشم و تحقیر میلرزید، در آن وضعیت آسیبپذیر دراز کشیده بود.
جونگکوک با چشمانی تیره و پر از اشتیاق به او خیره شد. "حالا میتوانم واقعاً تو را ببینم. بدون فرار، بدون پنهان شدن."
او آرام روی تخت کنار یونا نشست و با نوک انگشتانش از پیشانی به سمت گونههایش کشید. یونا از تماس او به لرزه افتاد.
"مکث کن..." التماس کرد یونا، صدایش از ترس میلرزید.
"دیر شده، یونا. بهت فرصت دادم که با اختیار خودت تسلیم بشی. اما تو ترجیح دادی بازی کنی." دستش را روی گردن یونا کشید. "حالا نوبت منه که بازی خودم رو انجام بدم."
او خم شد و لبهایش را نزدیک گوش یونا برد. "میدونی بزرگترین راز چیه؟ هرچقدر بیشتر مقاومت کنی، من بیشتر بهت وابسته میشم. این دیوانگی ماست، عزیزم. دیوانگیای که تا ابد باهامون میمونه."
سپس با ملایمت گونه یونا را بوسید، در حالی که اشک از چشمان یونا جاری بود.
"امشب رو با هم سپری میکنیم، عشق من. تا تو یاد بگیری که مال چه کسی هستی."
و در حالی که یونا در بند بود، جونگکوک شروع به تعریف داستانهای دوران کودکیاش کرد - درباره خشونت، تنهایی و اینکه چگونه اولین بار که تصویر یونا را دیده بود، میدانست که باید مالک او شود.این شکنجهای بود از جنس دیگر؛ شکنجهای با کلمات و نوازشهایی که همزمان هم تحقیرآمیز بودند و هم پر از اشتیاقی بیمارگونه.وقتن صبح شد، یونا دیگر نه یک زندانی، که یک اسیر بود. اسیر چشمان تاریک جونگکوک و قلبی که حالا به درستی میدانست هیچ راه فراری از این عشق مرگبار وجود ندارد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #جونگ_کوک
- ۲.۳k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط