رمان زخم عشق تو

رمـان زخم عشق تـو
پـارت سوم🌚✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
دو هفته از اسارت یونا می گذشت. هر روز شبیه یک کابوس تکراری بود. جونگکوک مثل یک سایه همیشه حاضر بود. گاهی با هدایای گرانقیمت می آمد: یک گردنبند الماس، یک پیراهن ابریشمی. گاهی فقط می آمد و ساعتها در سکوت به او خیره می شد، گویی در حال مطالعه یک اثر هنری نادر بود.
اما امروز متفاوت بود.یونا که از نگاه سنگین او به ستوه آمده بود، در حین شام بشقاب را با عصبانیت به سوی او پرتاب کرد. ظرف چینی با صدای بلندی به دیوار خورد و تکه تکه شد. باقی مانده غذا روی کت مشکی گرانقیمت جونگکوک پاشید.
هوا برای یک لحظه سرد شد.
یونا، که از جسارت خودش هم وحشت کرده بود، به عقب عقب رفت. انتظار داشت خشم او را ببیند، اما جونگکوک فقط به لکه روی کتش نگاه کرد و سپس به یونا نگاهی کرد که خون را در رگهایش منجمد می کرد.آرام از جا بلند شد و به سمت او قدم برداشت. هر قدمش بر روی فرش بی صدا بود، اما برای یونا مانند صدای رعد و برق می ماند.
"تموم شد؟" پرسید با صدایی بی احساس.
یونا که دیگر جایی برای فرار نداشت، فریاد زد: "بکشم؟ بکشم مثل پدر و مادرم؟ بری!"
جونگکوک در فاصله بسیار نزدیکی از او ایستاد. دستانش را دو طرف بدن یونا روی دیوار گذاشت و او را در دام گرفت.
√کشتن؟ عزیزم من، مرگ آسون ترین راهه. من... راههای بهتری بلدم.
سپس با نوک انگشتانش چانه یونا را گرفت و با قدرتی که مقاومت در برابر آن غیرممکن بود، صورتش را بالا آورد. "تنفرت رو دوست دارم. آتشی توی چشات میندازه که دیوونم میکنه. اما به زودی این آتش به عشق تبدیل میشه. من خودم رو روی این موضوع شرط میبندم."
یونا با چشمانی پر از اشک از او بیزارانه پرسید: "چرا من؟ دنیا اینقدر زن هست، چرا من رو اسیر کردی؟"
بالاخره آن سوال را پرسید.
نگاه جونگکوک برای یک لحظه نرم شد، انگار در خاطراتی دور گم شده بود. "چون اون شب... تو تنها کسی بودی که ترسیده نبودی. تو به چشام نگاه کردی. و توی اون چشما... من خودم رو دیدم. یه جورایی تو نیمه گمشدمی."
این اعتراف دیوانه وارتر از هر تهدیدی بود.او خم شد و پیشانی خود را روی پیشانی داغ یونا گذاشت. "دنیا میتونه بسوزه، اما تو مال منی. حتی اگه مجبور بشم پاهات رو بشکنم که فرار نکنی، حتی اگه مجبور بشم چشمات رو دربیارم که به کس دیگه ای نگاه نکنی... تو مال منی."
این یک عشق نبود. این یک بیماری بود. یک وسواس خطرناک.
و یونا در عمق چشمان او چیزی را دید که باعث شد قلبش از ترس و چیزی دیگر... چیزی غیرقابل درک بایستد. او برای اولین بار متوجه شد: جئون جونگکوک نه تنها یک هیولا بود، بلکه یک روح عمیقاً زخمی بود که فکر می کرد او درمان همه دردهایش است.
و این ترسناکترین بخش ماجرا بود.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #جونگ_کوک
دیدگاه ها (۳)

رمان زخـم عشق تو پـارت چهارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

رمـان زخم عشـق توپارت پنـجم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

رمـان: زخٰم عشق تـوپارت دوم🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

جونگکوک یونا رو روی بازوهاش نگه داشته بود، مثل چیزی که اگر ز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط