Part 2
Part 2
فیک کلید عشق 🗝️❤️
از زبان ا/ت :
چیییییییییییییی
امکاااااان نداااااره
پرواز کنسل شدههههه؟؟!!!
لعنت به این شانس
رفتم توی تِراس و دیدم بارش بارون خیلی شدیده و یه مِه عظیم همه جارو فرار گرفته
هیجارو نمیتونستم ببینم
ترسیده بودم ، میترسیدم نتونم برم کره
داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که صدای پیام گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد
رفتم سر گوشیم و دیدم فرودگاه پیام داده که پروازم عقب افتاده و هزینه بلیط با خودشونه ، بدتر از این نمیشد پروازم افتاده سه شنبه یعنی ۲ روزه دیگه
با خودم گفتم : البته بدم نیستا میتونم این دوروز رو برم پیش خوانوادم و بیشتر پیششون باشم
رفتم وسایل ضروریمو برداشتم توی ساکم گذاشتم و با اسنپ راه افتادم به طرف خونه ی مامانمو اینا
از خونه ی من تا اونجا ۳ ساعت راه بود ، یه دونه خواهرم دارم که ۱۶ سالشه و هنوز ازدواج نکرده و پیش مامانم زندگی میکنه
دلم براشون تنگ شده بود
رسیدم ، پول اسنپ رو حساب کردم و زنگ سوم رو زدم زنگ خونه ی خودمون نبود از قصد زنگ همسایمونو زدم و گفتم درو باز کنه
رفتم جلوی واحد خونمون و در زدم مامان درو باز کرد از خوشحالی نمیتونست حرف بزنه چون فکر میکرد من رفتم
منم به سختی جلوی بغضمو نگه داشته بودم مامانم با صدای بلند خواهرم و بابامو صدا زد همشون منو محکم بغل کرده بودند و فشار میدادن کم مونده بود خفه شم
رفتم تو و نشستم رو مبل و مامانم کلی خوراکی آورد و شروع کردیم با هم حرف زدن داستان رو براشون توضیح دادم و گفتم که چه اتفاقی می افته
حس بدی داشتم ، یه حسی بهم میگفت بازم پرواز کنسل میشه
ولی به روی خودم نیاوردم
آخر شب بود چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی خوابم میومد به خوانوادم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق قدیمیم تا بخوابم ، دلم واسه اتاقم تنگ شده بود لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم توی تخت تا بخوابم
کلی فکر به ذهنم میومد
نکنه پرواز کنسل بشه , نکنه اتفاقی بیافته ، نکنه نتونم برم.....
آیگو بیخیال بابا ا/ت بگیر بخواب هیچ اتفاقی نمی افته
۱۰:۰۰ صبح :
با صدای آجیم از خواب بیدار شدم ، حس خوبی داشتم خیلی وقت بود با صدای آجیم از خواب بلند نشده بودم
دست و صورتمو شستم ، سلام کردم و رفتم تا صبحونمو بخورم مامانم هنوز خواب بود
عجیبه مامانم نهایتاً ۵ صبح بیدار بودم مخصوصا الان که من اومدم چرا تا الان خوابه ؟
آجی ، بابا، مامان
آجیمو بابام با قیافه ی پَکَر که به زور خودشونو خوب جلوه داده بودن به من سلام کردن
جوابشونو دادم و گفتم مامان کجاست
یذره با مکث جواب دادن هیچی رفته خونهی دوستش چند روزی اونجا میمونه
امکان نداشت یعنی الان که من اومدم مامانم بره خونه دوستش بمونه؟
لاوام تعداد لایکا و نظرات کم باشه پارت جدید آپلود نمیشه
فیک کلید عشق 🗝️❤️
از زبان ا/ت :
چیییییییییییییی
امکاااااان نداااااره
پرواز کنسل شدههههه؟؟!!!
لعنت به این شانس
رفتم توی تِراس و دیدم بارش بارون خیلی شدیده و یه مِه عظیم همه جارو فرار گرفته
هیجارو نمیتونستم ببینم
ترسیده بودم ، میترسیدم نتونم برم کره
داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که صدای پیام گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد
رفتم سر گوشیم و دیدم فرودگاه پیام داده که پروازم عقب افتاده و هزینه بلیط با خودشونه ، بدتر از این نمیشد پروازم افتاده سه شنبه یعنی ۲ روزه دیگه
با خودم گفتم : البته بدم نیستا میتونم این دوروز رو برم پیش خوانوادم و بیشتر پیششون باشم
رفتم وسایل ضروریمو برداشتم توی ساکم گذاشتم و با اسنپ راه افتادم به طرف خونه ی مامانمو اینا
از خونه ی من تا اونجا ۳ ساعت راه بود ، یه دونه خواهرم دارم که ۱۶ سالشه و هنوز ازدواج نکرده و پیش مامانم زندگی میکنه
دلم براشون تنگ شده بود
رسیدم ، پول اسنپ رو حساب کردم و زنگ سوم رو زدم زنگ خونه ی خودمون نبود از قصد زنگ همسایمونو زدم و گفتم درو باز کنه
رفتم جلوی واحد خونمون و در زدم مامان درو باز کرد از خوشحالی نمیتونست حرف بزنه چون فکر میکرد من رفتم
منم به سختی جلوی بغضمو نگه داشته بودم مامانم با صدای بلند خواهرم و بابامو صدا زد همشون منو محکم بغل کرده بودند و فشار میدادن کم مونده بود خفه شم
رفتم تو و نشستم رو مبل و مامانم کلی خوراکی آورد و شروع کردیم با هم حرف زدن داستان رو براشون توضیح دادم و گفتم که چه اتفاقی می افته
حس بدی داشتم ، یه حسی بهم میگفت بازم پرواز کنسل میشه
ولی به روی خودم نیاوردم
آخر شب بود چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی خوابم میومد به خوانوادم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق قدیمیم تا بخوابم ، دلم واسه اتاقم تنگ شده بود لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم توی تخت تا بخوابم
کلی فکر به ذهنم میومد
نکنه پرواز کنسل بشه , نکنه اتفاقی بیافته ، نکنه نتونم برم.....
آیگو بیخیال بابا ا/ت بگیر بخواب هیچ اتفاقی نمی افته
۱۰:۰۰ صبح :
با صدای آجیم از خواب بیدار شدم ، حس خوبی داشتم خیلی وقت بود با صدای آجیم از خواب بلند نشده بودم
دست و صورتمو شستم ، سلام کردم و رفتم تا صبحونمو بخورم مامانم هنوز خواب بود
عجیبه مامانم نهایتاً ۵ صبح بیدار بودم مخصوصا الان که من اومدم چرا تا الان خوابه ؟
آجی ، بابا، مامان
آجیمو بابام با قیافه ی پَکَر که به زور خودشونو خوب جلوه داده بودن به من سلام کردن
جوابشونو دادم و گفتم مامان کجاست
یذره با مکث جواب دادن هیچی رفته خونهی دوستش چند روزی اونجا میمونه
امکان نداشت یعنی الان که من اومدم مامانم بره خونه دوستش بمونه؟
لاوام تعداد لایکا و نظرات کم باشه پارت جدید آپلود نمیشه
۳۰.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.