خان زاده پارت128
#خان_زاده #پارت128
از نگاهم متوجه ی منظورم شد و عقب کشید.
سامان که انگار حرفش تموم شد گفت
_کاری داشتی صدام کن.
هلیا سر تکون داد. همراه سامان به سمت همکارا رفتیم تمام مدتی که باهاشون سلام احوال پرسی میکردم سنگینی نگاه اهورا رو روی خودم حس میکردم.
روی صندلی کنار سامان نشستم و نگاهم دور سالن چرخوندم.
نامزدی باشکوهی بود،با این حساب عروسی شون میخواد چی بشه؟
سامان بشقابم و از میوه و شیرینی پر کرد که خندیدم و گفتم
_من این قدرام پر خور نیستما.
دستش و بالای صندلیم گذاشت و سرش و کنار گوشم آورد تا صداش توی اون سر صدای آهنگ بهم برسه:
_ببین الان بخور دانشجو بشی خوردن و از یاد میبری من خودم موقعی دانشجوییم 12 کیلو کم کردم
متعجب گفتم
_واقعا؟
سر تکون داد و گفت
_آره. البته من ایران نبودم تو غربت درس خوندم.اینکه تنهایی هم درس بخونی هم کار کنی سخته! تو هم که کار میکنی درسم میخونید زیادی شبیه منی ها... حواست باشه.
خندیدم و چیزی نگفتم..
از گوشه ی چشم به اهورا نگاه کردم و از اونجایی که زوم کرده بود روی من نگاه هامون به هم افتاد.
سریع چشامو ازش دزدیدم و از اونجایی که سامان مشغول حرف زدن شده بود گوشیم و در آوردم تا چکش کنم.
خداروشکر که نه پیامی داشتم نه زنگی قفلش کردم و همون لحظه گوشی توی دستم لرزید.
دوباره قفل و باز کردم و با دیدن اسم اهورا نفس توی سینم گره خورد.
پیامش و باز کردم که نوشته بود:
_جاتو عوض کن.
مات پیامش بودم که دومین پیام اومد
_خواهش میکنم
ابروهام بالا پرید. نگاهش کردم و نگاه معنا دارش و روی خودم دیدم.
بلند شدم که حس کردم با نگاهش بهم لبخند زد.
سامان نگاهم کرد و گفت
_کجا؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_آینه با خودم نیاوردم.میرم صورتم و چک کنم میام.
لبخندی زد و سر تکون داد. با راهنمایی خدمه وارد اتاق پرو شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
لعنتی چشمام...توش اشک جمع شده بود.
چند باری خودم و باد زدم و دست توی کیفم کردم. رژم رو در آوردم و انگار که با خودمم لج کرده باشم محکم روی لبم کشیدم و قرمزی لبم و بیشتر کردم.
دیگه امر و نهی کردن تموم شد اهورا خان.
اون آیلین احمق سابق نیستم
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
از نگاهم متوجه ی منظورم شد و عقب کشید.
سامان که انگار حرفش تموم شد گفت
_کاری داشتی صدام کن.
هلیا سر تکون داد. همراه سامان به سمت همکارا رفتیم تمام مدتی که باهاشون سلام احوال پرسی میکردم سنگینی نگاه اهورا رو روی خودم حس میکردم.
روی صندلی کنار سامان نشستم و نگاهم دور سالن چرخوندم.
نامزدی باشکوهی بود،با این حساب عروسی شون میخواد چی بشه؟
سامان بشقابم و از میوه و شیرینی پر کرد که خندیدم و گفتم
_من این قدرام پر خور نیستما.
دستش و بالای صندلیم گذاشت و سرش و کنار گوشم آورد تا صداش توی اون سر صدای آهنگ بهم برسه:
_ببین الان بخور دانشجو بشی خوردن و از یاد میبری من خودم موقعی دانشجوییم 12 کیلو کم کردم
متعجب گفتم
_واقعا؟
سر تکون داد و گفت
_آره. البته من ایران نبودم تو غربت درس خوندم.اینکه تنهایی هم درس بخونی هم کار کنی سخته! تو هم که کار میکنی درسم میخونید زیادی شبیه منی ها... حواست باشه.
خندیدم و چیزی نگفتم..
از گوشه ی چشم به اهورا نگاه کردم و از اونجایی که زوم کرده بود روی من نگاه هامون به هم افتاد.
سریع چشامو ازش دزدیدم و از اونجایی که سامان مشغول حرف زدن شده بود گوشیم و در آوردم تا چکش کنم.
خداروشکر که نه پیامی داشتم نه زنگی قفلش کردم و همون لحظه گوشی توی دستم لرزید.
دوباره قفل و باز کردم و با دیدن اسم اهورا نفس توی سینم گره خورد.
پیامش و باز کردم که نوشته بود:
_جاتو عوض کن.
مات پیامش بودم که دومین پیام اومد
_خواهش میکنم
ابروهام بالا پرید. نگاهش کردم و نگاه معنا دارش و روی خودم دیدم.
بلند شدم که حس کردم با نگاهش بهم لبخند زد.
سامان نگاهم کرد و گفت
_کجا؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_آینه با خودم نیاوردم.میرم صورتم و چک کنم میام.
لبخندی زد و سر تکون داد. با راهنمایی خدمه وارد اتاق پرو شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
لعنتی چشمام...توش اشک جمع شده بود.
چند باری خودم و باد زدم و دست توی کیفم کردم. رژم رو در آوردم و انگار که با خودمم لج کرده باشم محکم روی لبم کشیدم و قرمزی لبم و بیشتر کردم.
دیگه امر و نهی کردن تموم شد اهورا خان.
اون آیلین احمق سابق نیستم
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۴.۳k
۲۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.