خان زاده پارت129
#خان_زاده #پارت129
از اتاق بیرون اومدم و این بار بدون نگاه کردن به سمت اهورا به سمت میزمون رفتم و کنار سامان نشستم. حتی صندلیمم چسبوندم بهش.
لبخندی بهم زد...چند دقیقه بعد رقص نور روشن و شد و دی جی اعلام کرد عروس و داماد میخوان برقصن.
خیلی دلم میخواست کور بشم و نبینم اما از لج خودمم که شده دستمو زیر چونم زدم و زل زدم بهشون.
اهورا بلند شد و دستشو به سمت هلیا دراز کرد.به این فکر کردم که من هیچ وقت با اهورا نرقصیدم و...
باز یکی تو سر افکار خودم زدم.
وسط رفتن.دستای اهورا که دور کمرش حلقه شد سرمو پایین انداختم تا کسی لرزش چونم و نبینه.
دستمو مشت کردم و روی پام کوبیدم.قرار بود قوی باشم،نبازم... قرار بود به خودم و اهورا ثابت کنم بدون اونم می تونم.
پس حق جا زدن نداری آیلین لبخندی روی لبم نشوندم و سرمو بلند کردم و باز نگاهم قفل نگاهش شد.
با دیدن لبخندم اخم کرد و نگاهش و از روم برداشت.
سامان خم شد و کنار گوشم گفت
_تا اینا می رقصن بریم با مامانم آشنات کنم؟
با رودروایسی سر تکون دادم. یکی نبود بهش بگه من به مامان تو چی کار دارم؟
بلند شدم و دنبال سامان راه افتادم.
جلوی یه زن جوون و شیک پوش ایستاد و گفت
_قربونت برم میدونم میخوای دعوام کنی ولی دعوام نکن ببین اومدم یکیو بهت معرفی کنم.
مامانش با دیدن من از گفتن حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد.
سر تا پام و نگاه کرد و با تحسین گفت
_ماشالله.
لبخندی زدم و سلام کردم که گفت
_سلام به روی ماهت.خوش اومدی.
خیلی خوشم اومد ازش. کل خانوادشون خون گرم بودن و مهربون.
به بازوی سامان کوبید و گفت
_پدر سوخته... همین لحظه که از دستت عصبی بودم عروسم و بهم معرفی کردی.
چشمام گرد شد. سامان بی خیال خندید و گفت
_دمت گرم ولی خبری نیست عروس نگو دختر بیچاره رو معذب میکنی.
مامانش بازم نگاهم کرد و گفت
_تو هیچی نمی فهمی.این دختر مثل دسته ی گل میمونه. هزار ماشالله همیشه از خدا یه همچین عروسی می خواستم.
رنگ صورتم از خجالت قرمز شد
🍁 🍁 🍁
از اتاق بیرون اومدم و این بار بدون نگاه کردن به سمت اهورا به سمت میزمون رفتم و کنار سامان نشستم. حتی صندلیمم چسبوندم بهش.
لبخندی بهم زد...چند دقیقه بعد رقص نور روشن و شد و دی جی اعلام کرد عروس و داماد میخوان برقصن.
خیلی دلم میخواست کور بشم و نبینم اما از لج خودمم که شده دستمو زیر چونم زدم و زل زدم بهشون.
اهورا بلند شد و دستشو به سمت هلیا دراز کرد.به این فکر کردم که من هیچ وقت با اهورا نرقصیدم و...
باز یکی تو سر افکار خودم زدم.
وسط رفتن.دستای اهورا که دور کمرش حلقه شد سرمو پایین انداختم تا کسی لرزش چونم و نبینه.
دستمو مشت کردم و روی پام کوبیدم.قرار بود قوی باشم،نبازم... قرار بود به خودم و اهورا ثابت کنم بدون اونم می تونم.
پس حق جا زدن نداری آیلین لبخندی روی لبم نشوندم و سرمو بلند کردم و باز نگاهم قفل نگاهش شد.
با دیدن لبخندم اخم کرد و نگاهش و از روم برداشت.
سامان خم شد و کنار گوشم گفت
_تا اینا می رقصن بریم با مامانم آشنات کنم؟
با رودروایسی سر تکون دادم. یکی نبود بهش بگه من به مامان تو چی کار دارم؟
بلند شدم و دنبال سامان راه افتادم.
جلوی یه زن جوون و شیک پوش ایستاد و گفت
_قربونت برم میدونم میخوای دعوام کنی ولی دعوام نکن ببین اومدم یکیو بهت معرفی کنم.
مامانش با دیدن من از گفتن حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد.
سر تا پام و نگاه کرد و با تحسین گفت
_ماشالله.
لبخندی زدم و سلام کردم که گفت
_سلام به روی ماهت.خوش اومدی.
خیلی خوشم اومد ازش. کل خانوادشون خون گرم بودن و مهربون.
به بازوی سامان کوبید و گفت
_پدر سوخته... همین لحظه که از دستت عصبی بودم عروسم و بهم معرفی کردی.
چشمام گرد شد. سامان بی خیال خندید و گفت
_دمت گرم ولی خبری نیست عروس نگو دختر بیچاره رو معذب میکنی.
مامانش بازم نگاهم کرد و گفت
_تو هیچی نمی فهمی.این دختر مثل دسته ی گل میمونه. هزار ماشالله همیشه از خدا یه همچین عروسی می خواستم.
رنگ صورتم از خجالت قرمز شد
🍁 🍁 🍁
۱۳.۳k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.