خان زاده پارت130
#خان_زاده #پارت130
سامان بی خیال خندید و گفت
_خوب مامان دختر بیچاره رو از خجالت آب کردی.
با لحن آرومی گفتم
_با اجازه تون.
با گونه های گر گرفته به سمت میز مون برگشتم و نشستم.
تا آخر شب جز نگاه های گاه و بی گاه اهورا اتفاق خاصی نیوفتاد.
بعد از صرف شام دوباره پیامک اهورا روی گوشیم افتاد. نوشته بود
_مامان و ارباب خونه ی توعن.باید با هم بریم.
پوزخندی زدم و زیر سنگینی نگاهش بلند شدم و به سمت سامان رفتم و با خوش رویی گفتم
_با اجازه من برم.
اخم مصنوعی کرد و گفت
_با هم اومدیم بی من میخوای بری؟
_نه آخه گفتم شاید شما بخواین تا آخر بمونین.
بلند شد و گفت
_آخرشه دیگه، تا تو مانتو رو بپوشی منم میام.
سر تکون دادم و برای آخرین بار نگاهم و با حسرت بهش انداختم و باز هم نگاهم به نگاهش گره خورد.
* * * * *
کلید و توی قفل انداختم و بازش کردم.
خداروشکر انگار همه خواب بودن. وارد شدم و درو آهسته بستم و پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم .
خدا به حالم رحم کرده که خوابن چون اگه بیدار بودن و می پرسیدن اهورا کجاست هیچ جوابی نداشتم که بدم.
درو بستم و نفسم و فوت کردم.تا صبح هم خدا بزرگه.
لباس عوض کردم و تن خستمو انداختم روی تخت و چشمامو بستم اما جلوی چشمم تصویر اهورا و هلیا نقش بست.
کلافه غلت زدم تا بخوابم اما باز هم اهورا رو دیدم.
سرمو توی بالش فرو بردم اما بازم فایده نداشت.
بلند شدم و یکی از کتابای درسی مو باز کردم. حالا که نمیخوابم حداقل بخونم.
چند صفحه ای نخونده بودم که چند تقه به در خورد
سیخ سر جام نشستم.اگه مهتاب باشه یا ارباب؟چی باید بگم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم تا فکر کنن خوابم.
لحظه ای بعد در باز شد و بعد هم صدای بسته شدن در اومد.
با خیال اینکه هر کی بود رفته خواستم چشمامو باز کنم که صدای قدمای آشنایی به گوشم خورد و عطرش وارد بینیم شد و نفسم و بند آورد.
🍁 🍁 🍁 🍁
سامان بی خیال خندید و گفت
_خوب مامان دختر بیچاره رو از خجالت آب کردی.
با لحن آرومی گفتم
_با اجازه تون.
با گونه های گر گرفته به سمت میز مون برگشتم و نشستم.
تا آخر شب جز نگاه های گاه و بی گاه اهورا اتفاق خاصی نیوفتاد.
بعد از صرف شام دوباره پیامک اهورا روی گوشیم افتاد. نوشته بود
_مامان و ارباب خونه ی توعن.باید با هم بریم.
پوزخندی زدم و زیر سنگینی نگاهش بلند شدم و به سمت سامان رفتم و با خوش رویی گفتم
_با اجازه من برم.
اخم مصنوعی کرد و گفت
_با هم اومدیم بی من میخوای بری؟
_نه آخه گفتم شاید شما بخواین تا آخر بمونین.
بلند شد و گفت
_آخرشه دیگه، تا تو مانتو رو بپوشی منم میام.
سر تکون دادم و برای آخرین بار نگاهم و با حسرت بهش انداختم و باز هم نگاهم به نگاهش گره خورد.
* * * * *
کلید و توی قفل انداختم و بازش کردم.
خداروشکر انگار همه خواب بودن. وارد شدم و درو آهسته بستم و پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم .
خدا به حالم رحم کرده که خوابن چون اگه بیدار بودن و می پرسیدن اهورا کجاست هیچ جوابی نداشتم که بدم.
درو بستم و نفسم و فوت کردم.تا صبح هم خدا بزرگه.
لباس عوض کردم و تن خستمو انداختم روی تخت و چشمامو بستم اما جلوی چشمم تصویر اهورا و هلیا نقش بست.
کلافه غلت زدم تا بخوابم اما باز هم اهورا رو دیدم.
سرمو توی بالش فرو بردم اما بازم فایده نداشت.
بلند شدم و یکی از کتابای درسی مو باز کردم. حالا که نمیخوابم حداقل بخونم.
چند صفحه ای نخونده بودم که چند تقه به در خورد
سیخ سر جام نشستم.اگه مهتاب باشه یا ارباب؟چی باید بگم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم تا فکر کنن خوابم.
لحظه ای بعد در باز شد و بعد هم صدای بسته شدن در اومد.
با خیال اینکه هر کی بود رفته خواستم چشمامو باز کنم که صدای قدمای آشنایی به گوشم خورد و عطرش وارد بینیم شد و نفسم و بند آورد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۲.۶k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.