خان زاده پارت1۲6
#خان_زاده #پارت1۲6
ماشین و راه انداخت و گفت
_امیدوارم که خانوادت نفرینم نکنن بی خبر اومدی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_نه... خیالت راحت.
بهم نگاه کرد و گفت
_منظور بدی ندارم آیلین اشتباه برداشت نکن اما...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و این همه زیبایی و تحسین نکنم.
رنگم عوض شد و سرمو پایین انداختم که خندید
_بابا... من تا این سن دختری مثل تو ندیدم.
_چرا؟
شونه بالا انداخت
_خوب الان همه ی دخترا از پسرا بی حیاتر شدن تو با یه جملهی کوتاه خجالت میکشی.
ابروهام بالا پرید. این باید میومد روستای ما تا ببینه نسل این دخترا هنوز هست.تازه من خیره ترین دختر روستا بودم.
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_اوه... فکر کنم هلیا سر نذاره رو بدنم. حتما عروس دامادم تا الان اومدن.
قلبم هری پایین ریخت عروس داماد...
اهورا داماد بود... اهورایی که...
سرمو به طرفین تکون دادم.خفه خون بگیر آیلین.تو فراموشش کردی.
با سرعت بالای سامان خیلی زودتر رسیدیم.
جشن شون یه باغ خیلی بزرگ بود.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و گفت
_میخوام برای پیاده شدن کمکت کنم اما... میدونم قبول نمیکنی.
لبخندی زدم و پیاده شدم گفتم
_پاشنه ی کفشام زیاد بلند نیست ممنون.
درو بست...با هم از روی فرش قرمز رد شدیم.
جشن هم توی محوطه ی باز بود و طبق گفته ی سامان عروس و داماد هم نشسته بودن.
با دیدنش توی کت شلوار دامادی پاهام لحظه ای به زمین قفل کرد و حس بدی به سراغم اومد و تمام دلداری هایی که به خودم داده بودم پر کشید.
هلیا با لباس زیبای دکلته ای کنارش نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن.
پس سلیقت چنین دختری بود اهورا خان.
نگاه ازشون گرفتم و مانتوم و از تنم در آوردم و به دست خدمتکاری که کنارم ایستاده بود دادم و به سمت سامان که منتظر نگاهم میکرد رفتم که گفت
_اول یه سلامی به عروس داماد بکنیم بعد بریم تا به خانوادم معرفیت کنم.
با لبخند سر تکون دادم و کنار به کنار سامان به سمت جایگاه شون که با کلی گل و بادکنک تزئین شده بود رفتم.
🍁 🍁 🍁
ماشین و راه انداخت و گفت
_امیدوارم که خانوادت نفرینم نکنن بی خبر اومدی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_نه... خیالت راحت.
بهم نگاه کرد و گفت
_منظور بدی ندارم آیلین اشتباه برداشت نکن اما...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و این همه زیبایی و تحسین نکنم.
رنگم عوض شد و سرمو پایین انداختم که خندید
_بابا... من تا این سن دختری مثل تو ندیدم.
_چرا؟
شونه بالا انداخت
_خوب الان همه ی دخترا از پسرا بی حیاتر شدن تو با یه جملهی کوتاه خجالت میکشی.
ابروهام بالا پرید. این باید میومد روستای ما تا ببینه نسل این دخترا هنوز هست.تازه من خیره ترین دختر روستا بودم.
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_اوه... فکر کنم هلیا سر نذاره رو بدنم. حتما عروس دامادم تا الان اومدن.
قلبم هری پایین ریخت عروس داماد...
اهورا داماد بود... اهورایی که...
سرمو به طرفین تکون دادم.خفه خون بگیر آیلین.تو فراموشش کردی.
با سرعت بالای سامان خیلی زودتر رسیدیم.
جشن شون یه باغ خیلی بزرگ بود.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و گفت
_میخوام برای پیاده شدن کمکت کنم اما... میدونم قبول نمیکنی.
لبخندی زدم و پیاده شدم گفتم
_پاشنه ی کفشام زیاد بلند نیست ممنون.
درو بست...با هم از روی فرش قرمز رد شدیم.
جشن هم توی محوطه ی باز بود و طبق گفته ی سامان عروس و داماد هم نشسته بودن.
با دیدنش توی کت شلوار دامادی پاهام لحظه ای به زمین قفل کرد و حس بدی به سراغم اومد و تمام دلداری هایی که به خودم داده بودم پر کشید.
هلیا با لباس زیبای دکلته ای کنارش نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن.
پس سلیقت چنین دختری بود اهورا خان.
نگاه ازشون گرفتم و مانتوم و از تنم در آوردم و به دست خدمتکاری که کنارم ایستاده بود دادم و به سمت سامان که منتظر نگاهم میکرد رفتم که گفت
_اول یه سلامی به عروس داماد بکنیم بعد بریم تا به خانوادم معرفیت کنم.
با لبخند سر تکون دادم و کنار به کنار سامان به سمت جایگاه شون که با کلی گل و بادکنک تزئین شده بود رفتم.
🍁 🍁 🍁
۸.۲k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.