خان زاده پارت1۲7
#خان_زاده #پارت1۲7
اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد.
اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد.
هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت
_آیلین... خوش اومدی عزیزم.
سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم.
با لبخند با هلیا دست دادم و گفتم
_مبارکه خوشبخت باشین.
تشکر کرد و گفت
_شرط میبندم سامانم تو راضی کردی. بچه پرو ظهر میگه نمیام.
سامان دست به جیب گفت
_پس چی؟نمیخواستم بیام.اگه اینجام به خاطر آیلینه.
گذرا نگاهم به اهورا افتاد که با اخم منو برانداز میکرد.
برای اینکه به نگاهش شک نکنن با لبخند گفتم
_تبریک میگم اهورا خان.
با تاخیر بلند شد و با ترش رویی فقط سر تکون داد.
سامان دستش و به سمت اهورا دراز کرد و گفت
_با اینکه لایقش نبودی اما داماد خانوادمون شدی. تبریک میگم.
هلیا با تشر گفت
_سامان
اهورا بی اعتنا دست داد و چیزی نگفت.
نگاهم و دور سالن چرخوندم و گفتم
_فعلا با اجازه.
خواستم به سمت میز همکارا برم که سامان مچ دستمو گرفت و گفت
_صبر کن منم میام.
معلوم بود حواسش به خط قرمزای من نیست و بر حسب عادت مچم رو گرفته.
سر تکون دادم و وقتی چشمم به اهورا افتاد مثل مجرما دستمو عقب کشیدم.
چنان قرمز شده بود و به سامان نگاه میکرد که گفتم الان یه دعوایی راه میندازه.
سامان مشغول حرف زدن با هلیا شد.
یه جورایی نزدیک به اهورا ایستاده بودم.
سرش و زیر گوشم آورد و آروم ولی عصبی گفت
_بهش حالی کن دستش بهت نخوره.منو میشناسی آیلین.سگ بشم خون میریزم.
توی چشماش نگاه کردم که بی پروا به لبم زل زد و غرید
_اینارم پاک کن از لبت.
لبخند اجباری زدم. هلیا داشت نگاهمون میکرد اما اهورا متوجه نبود. با لحن مصنوعی گفتم
_همه ی کارا رو انجام دادم خیالتون از بابت شرکت راحت باشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد.
اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد.
هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت
_آیلین... خوش اومدی عزیزم.
سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم.
با لبخند با هلیا دست دادم و گفتم
_مبارکه خوشبخت باشین.
تشکر کرد و گفت
_شرط میبندم سامانم تو راضی کردی. بچه پرو ظهر میگه نمیام.
سامان دست به جیب گفت
_پس چی؟نمیخواستم بیام.اگه اینجام به خاطر آیلینه.
گذرا نگاهم به اهورا افتاد که با اخم منو برانداز میکرد.
برای اینکه به نگاهش شک نکنن با لبخند گفتم
_تبریک میگم اهورا خان.
با تاخیر بلند شد و با ترش رویی فقط سر تکون داد.
سامان دستش و به سمت اهورا دراز کرد و گفت
_با اینکه لایقش نبودی اما داماد خانوادمون شدی. تبریک میگم.
هلیا با تشر گفت
_سامان
اهورا بی اعتنا دست داد و چیزی نگفت.
نگاهم و دور سالن چرخوندم و گفتم
_فعلا با اجازه.
خواستم به سمت میز همکارا برم که سامان مچ دستمو گرفت و گفت
_صبر کن منم میام.
معلوم بود حواسش به خط قرمزای من نیست و بر حسب عادت مچم رو گرفته.
سر تکون دادم و وقتی چشمم به اهورا افتاد مثل مجرما دستمو عقب کشیدم.
چنان قرمز شده بود و به سامان نگاه میکرد که گفتم الان یه دعوایی راه میندازه.
سامان مشغول حرف زدن با هلیا شد.
یه جورایی نزدیک به اهورا ایستاده بودم.
سرش و زیر گوشم آورد و آروم ولی عصبی گفت
_بهش حالی کن دستش بهت نخوره.منو میشناسی آیلین.سگ بشم خون میریزم.
توی چشماش نگاه کردم که بی پروا به لبم زل زد و غرید
_اینارم پاک کن از لبت.
لبخند اجباری زدم. هلیا داشت نگاهمون میکرد اما اهورا متوجه نبود. با لحن مصنوعی گفتم
_همه ی کارا رو انجام دادم خیالتون از بابت شرکت راحت باشه.
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۲.۰k
۲۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.