رمان سوکوکو p

رمان سوکوکو p2


چوویا: ببین نبینم چیزی بگی من بخاطر رییس قبول کردم دوباره باهم کار کنیم

دازایی: خوشحالم بخاطر من نبوده

چوویا:(خنده ی این روانیا تو فیلما قبل از زدن چاقو توی شکم یارو)

دازایی: عه مام بالاخره خنده تورو دیدیم (حالت کلیشه ای)

دازایی و چوویا رفتن سمت موری اینا

اوزاکی: بازم خوش اومدی دازایی سان


دازایی: ولی من بد اومدم(اشاره ایی به چوویا که همان خنده ی هیتریسکی رو زده)


مشر*وب پرید گلوی موری و در حال سرفه داشت میخندید


موری: چوویا...چ...خبر...

(... ها خنده هستند)


چوویا تازه نگاهشو از دازایی گرفت و با لبخند مهربانی گفت: سلامتی


موری به تاچیهارا گفت برا دازایی و چوویا مشر*وب بریزه


چوویا بعد از کلی دعوا راضی شد دازایی یکم ازش بخوره


خلاصه کم کم مهمونا رفتنو همه رفتن اتاقاشون


چوویا: خب دیگه رفع زحمت کنیم

موری با لبخند گفت: باشه و بعد اشاره ایی به دازایی کرد و ادامه داد: زیاد خورده حواست بهش باشه


چوویا عصبی نگاه دازایی کرد و با لبخند به موری گفت: باشه ، شب خوش


دازایی: و بعد از اینکه از آژانس اومدم بیرون اومدم تو مافیا البته الان دیگه مافیا و آژانس رابطشون باهم خوب شده و جنگی ندارن

اوسکوچی: داستان پیچیده ای دارید دازایی سان من پارسال عضو مافیا شدم و هنوز زیاد با اعضا آشنا نیستم

دازایی: ولی من شنیدم کارتو خوب بلدی و تو یکسال لقب نابغه گرفتی

اوسکوچی لپاش گل انداخت

چوویا: هوی گاوالخرمگس پاشو دیگه باید بری بخوابی


دازایی: صب کن هویج الخرگوش


چوویا قرمز شد اما نه از عصبانیت و بازم با اخم توهم رفتش به پس گردنی به دازایی زد و مجبورش کرد بره اتاقش


چوویا: بمیری در خواب


دازایی: ایشالله درو پشت سرت ببند....... واستا واستا


چوویا:؟


دازایی: میای خاطرات قدیم زنده کنیم شرط بزاریم؟


چوویا چشماش برق زد: چ شرطی؟


دازایی:😏سر زمان خواب موری؟


چوویا: باشه


دازایی: من میگم قبل از ۳ شب خوابه😏


چوویا: من میگم تا ۶ صب بیداره😏



ساعت ۲ شد


چوویا: خب بریم که من ببرم😁



دازایی: بریم ببینیم😎



پا ورچین پا ورچین رفتن دم اتاق موری و قیافه دازایی:😏. قیافه چوویا:😯


چوویا چطور خوابه؟


دازایی یه پاکت قرص خواب آور از تو جیبش در آورد: اینگونه


چوویا: قبول نیس تقلبه


دازایی: ولی تو نگفتی تقلب نداریم


چوویا:😡


دازایی: خب حالا مجبورت کنم چیکار کنیی؟
دیدگاه ها (۶)

رمان سوکوکو p3ایچیو: کیوکا برو به جین و اوسکوچی بگو بیانک...

ممنون از حمایت😊

رمان سوکوکو p1دازایی: خب؟چوویا: خب که چی؟دازایی: هویجک خودت ...

میخوام به رمان بنویسم از سوکوکو(دازای و چوویا) مینویسم برا...

خب ادامه پارت بدم 😅

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط