پارت ۶۶ : رفتم سمت در حیات و رفتم پیشش نشستم گفتم : وی چر
پارت ۶۶ : رفتم سمت در حیات و رفتم پیشش نشستم گفتم : وی چرا تو خودتی وی خیلی آروم گفت : نمیتونم فراموشش کنم من : مگه تو هلم دادی ؟؟؟؟ وی : نه من : پس من خودم انداختم وی : ببین میخواستم صبح یک چیزی بگم من : آهان آره اینقدر کنجکاو بودم .
دیگه هیچی نگفت .
نمی خواست بگه ولی به من ربط داشت .
گفتم : وی ........ تو میخواستی یک چیزی بگی درسته .
بعد چند دقیقه گفت : موقعش رسید میگم
یعنی چی بود که نگفت نمیدونم
گفتم : خسته ای وی : هوم؟ من : اَ ه یادم رفت تو تب داری .
بلندش کردم و تو اتاق بردمش .
روی تخت دراز کشید .
چراغ خاموش کردم و رفتم تو اتاقم .
گوشیم و برداشتم .
داشتم با آنیکا چت میکردم که بهم زنگ زد
کی بود ؟؟
شماره نا شناس بود جواب دادم : بله بفرمائید شینتا : سلام عشقم بالاخره پیدات کردم چرا نمیای پیشم دلم واسه سکس کردنمون تنگ شده .
گوشیو قطع کردم و دوباره گریم گرفت .
اون هرزه باید بمیره .
فقط اشک می ریختم .
وی درو باز کرد و اومد تو اتاق و روی تخت نشست و گفت : چرا گریه میکنی ؟؟؟
نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
دست راستشو پشت گردنم گذاشت و منو تو قلبش فرو برد .
بلند بلند گریه میکردم
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم
گفت : بیا تو اتاق من بخواب من : نهه نمیخواد وی : گوش بده به حرفم .
با اون حال بدش هوامو داشت .
رفتیم تو اتاقش .
چراغ رو روشن نکرد .
تو اون تاریکی هیچی دیده نمی شد یک لحظه گفتم اگه با من کاری کنه چی ؟؟؟
گفتم : وی ..... ک کجایی وی : نگران نباش اتفاقی نمیوفته .
رو تخت دراز کشیدم اونم دراز کشید و دستاشو دور شکمم حلقه کرد و سرشو پشت گردنم گذاشت
بهم چسبیده بود .
چشمام خیلی سنگین بودن و خوابم برد .
( وی )
خواب عمیقی نداشتم . اونم اصلا آروم نبود همش تکون میخورد
چشمام و باز کردم با دست چپم مچ چپش رو گرفتم و با دست راستم مچ راستش رو .
رو آرنجم بودم و بلند اسمشو صدا کردم بیدار شد تعجب کرده بود
نفس نفس میزد . تو چشمام و نگا میکرد .
گفتم : بهش فکر نکن گریه کرد و گفت : نمیشه .... نمیشه .
رو تخت نشستم و بغلش کردم .
هنوز گریه میکرد . بعد چند دقیقه یکم آروم شد .
رو تخت دراز کشیدیم و دوباره بغلش کردم .
موهاشو نوازش کردم تا خوابش ببره .
خودم هم خوابم برد .
( خودم )
با زنگ گوشی وی بیدار شدم .
دستام و کشیدم و خمیازه عمیقی کشیدم . آخخخخ جونننننن امروز تولد وی بود و قرار بود سوپرایزش کنیم و البته خبر هم نداشت .
اصلا از خواب که بیدار شدم پر از انرژی بودم .
گوشیش که زنگ میخورد و قطع کردم بیدار شد و چشماش و باز کرد .
موهام هم دورم بود .
رفتم روش نشستم . یک لباس آستین بلند سفید گشاد پوشیده بود .
گفتم : وی بیدار شوووووو تا فراموشم نکردی .
لبخند مهربونی ولی خسته زد و با دوتا دستاش موهام و پشت گوشم گذاشت .
دست چپم و روی لپش گذاشتم هنوز تب داشت
دیگه هیچی نگفت .
نمی خواست بگه ولی به من ربط داشت .
گفتم : وی ........ تو میخواستی یک چیزی بگی درسته .
بعد چند دقیقه گفت : موقعش رسید میگم
یعنی چی بود که نگفت نمیدونم
گفتم : خسته ای وی : هوم؟ من : اَ ه یادم رفت تو تب داری .
بلندش کردم و تو اتاق بردمش .
روی تخت دراز کشید .
چراغ خاموش کردم و رفتم تو اتاقم .
گوشیم و برداشتم .
داشتم با آنیکا چت میکردم که بهم زنگ زد
کی بود ؟؟
شماره نا شناس بود جواب دادم : بله بفرمائید شینتا : سلام عشقم بالاخره پیدات کردم چرا نمیای پیشم دلم واسه سکس کردنمون تنگ شده .
گوشیو قطع کردم و دوباره گریم گرفت .
اون هرزه باید بمیره .
فقط اشک می ریختم .
وی درو باز کرد و اومد تو اتاق و روی تخت نشست و گفت : چرا گریه میکنی ؟؟؟
نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
دست راستشو پشت گردنم گذاشت و منو تو قلبش فرو برد .
بلند بلند گریه میکردم
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم
گفت : بیا تو اتاق من بخواب من : نهه نمیخواد وی : گوش بده به حرفم .
با اون حال بدش هوامو داشت .
رفتیم تو اتاقش .
چراغ رو روشن نکرد .
تو اون تاریکی هیچی دیده نمی شد یک لحظه گفتم اگه با من کاری کنه چی ؟؟؟
گفتم : وی ..... ک کجایی وی : نگران نباش اتفاقی نمیوفته .
رو تخت دراز کشیدم اونم دراز کشید و دستاشو دور شکمم حلقه کرد و سرشو پشت گردنم گذاشت
بهم چسبیده بود .
چشمام خیلی سنگین بودن و خوابم برد .
( وی )
خواب عمیقی نداشتم . اونم اصلا آروم نبود همش تکون میخورد
چشمام و باز کردم با دست چپم مچ چپش رو گرفتم و با دست راستم مچ راستش رو .
رو آرنجم بودم و بلند اسمشو صدا کردم بیدار شد تعجب کرده بود
نفس نفس میزد . تو چشمام و نگا میکرد .
گفتم : بهش فکر نکن گریه کرد و گفت : نمیشه .... نمیشه .
رو تخت نشستم و بغلش کردم .
هنوز گریه میکرد . بعد چند دقیقه یکم آروم شد .
رو تخت دراز کشیدیم و دوباره بغلش کردم .
موهاشو نوازش کردم تا خوابش ببره .
خودم هم خوابم برد .
( خودم )
با زنگ گوشی وی بیدار شدم .
دستام و کشیدم و خمیازه عمیقی کشیدم . آخخخخ جونننننن امروز تولد وی بود و قرار بود سوپرایزش کنیم و البته خبر هم نداشت .
اصلا از خواب که بیدار شدم پر از انرژی بودم .
گوشیش که زنگ میخورد و قطع کردم بیدار شد و چشماش و باز کرد .
موهام هم دورم بود .
رفتم روش نشستم . یک لباس آستین بلند سفید گشاد پوشیده بود .
گفتم : وی بیدار شوووووو تا فراموشم نکردی .
لبخند مهربونی ولی خسته زد و با دوتا دستاش موهام و پشت گوشم گذاشت .
دست چپم و روی لپش گذاشتم هنوز تب داشت
۱۱۸.۲k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.