پارن ۶۷ : ناراحت بودم که هنوز تب داشت ولی خب چه کرد !! چش
پارن ۶۷ : ناراحت بودم که هنوز تب داشت ولی خب چه کرد !! چشمای خوشگلش رو نگا میکردم دستاشو روی بازو هام گذاشته بود خیلی ناز گفت : تو واقعا فکر کردی ....؟؟. ادامه نداد سرشو دوبار چپ و راست کرد .
گفتم : به ....... چی ؟؟؟؟ فکر کردم . دستاشو روی بازو هام میکشید و یک دفعه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند و اومد روی من .
اینقدر که با سرعت این کارو کرد که متوجه نشدم چی شد ؟؟. زبونش رو بیرون آورد و روی لب بالا اش نزدیکای سمت راست کشید .
گفت : که اینقدر مواظبتم من : آآآیییی خب ......نه آخه این چه سئوالی بود خندید و گفت : مهم نیست میرم از یک میمون دیگه میپرسم من داد زدم و گفتم : بی ادب سر به سرم نزار وی : بد جوری ازت استفاده کردم من : چی تو ........لباش رو آروم روی لبام گذاشت بعد چند ثانیه چشماش و باز کرد و کمی رفت عقب و خیلی آروم گفت : دلیلش رو می فهمی . انگاری که بمب آرامش بهم تزریق کردن .
روم نشست و دست راستشو تو موهاش کرد .
دو تا دستاشو کنار سرم گذاشت و دستش و زیر بالشت کرد . سرم و بالا آوردم .
یک چیزی از زیر برداشت . چی بود ؟؟
وای نه گوش واره ای که سه سال پیش توی کمپانی بیگ هیت گم شد رو نشونم داد .
رو تخت نشستیم . خیلی خوشحال شدم و بغلش کردم .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم .
همه بیدار بودن دور هم جمع شده بودن .
چی می گفتن ؟؟؟؟؟ حتما برای تولدش بود .
صبحانه خوردیم و منو وی رفتیم بیرون بگردیم .
وای درخت ها خیلی سبز بودن و هوا هم خیلی سرد بود منم فقط یک لباس بافتنی سفید که مروارید های سفید داشت و یک شلوار سیاه پوشیدم .
یخ زدم . تو ماشین نشستیم . سردم بود بخاری رو روشن کرد نگاهی از گوشه چشمام بهش کردم و گفتم : ممنونم .
گرم شدم .
کاپشن سفیدش رو از پشت آورد و روی من انداخت گفت : امروز خیلی سردته !!!!! من : آره هوا خیلی سرده .
تا یکم گرم شدم در ماشین رو باز کردم و رفتم بیرون .
وی هم پیاده شد .
باز دستی تو موهاش کرد و گفت : با این کار سرما میخوری دختر من : تو خودت سرما خوردی بعد به من میگی آره ؟؟؟!!!! وی : تو دختری فرق داری با من .
تا ساعت شیش حرصم داد .
با هم رفتیم کافه . یک قهوه سفارش دادم و اونم یک لیوان آب جوش .خیلی مسخره می خندیدیم .
بعد چند دقیقه گفتم : وی ......... میای بریم خونه خسته شدم وی : باشه بریم خودم هم خسته ام .
بلند شدیم و رفتیم ساعت هفت و ربع بود می ترسیدم که وسط کار بیام که سوپرایزمون خراب شه !!!! اصلا نمیدونستم ؟؟؟؟؟
گوشیم زنگ خورد . جین بود گفت : سلام خوبی کجایین من : سلام ما داریم برمی گردیم جین : اصلا نگران نباش همه کارها رو کردیم من : باشه الان میایم خدافظ .
رسیدیم دم خونه . پیاده شدیم و رفتیم تو خونه .
چراغ ها خاموش بودن .
به سمت چراغ ها رفت و روشن کرد .
گفتم : به ....... چی ؟؟؟؟ فکر کردم . دستاشو روی بازو هام میکشید و یک دفعه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند و اومد روی من .
اینقدر که با سرعت این کارو کرد که متوجه نشدم چی شد ؟؟. زبونش رو بیرون آورد و روی لب بالا اش نزدیکای سمت راست کشید .
گفت : که اینقدر مواظبتم من : آآآیییی خب ......نه آخه این چه سئوالی بود خندید و گفت : مهم نیست میرم از یک میمون دیگه میپرسم من داد زدم و گفتم : بی ادب سر به سرم نزار وی : بد جوری ازت استفاده کردم من : چی تو ........لباش رو آروم روی لبام گذاشت بعد چند ثانیه چشماش و باز کرد و کمی رفت عقب و خیلی آروم گفت : دلیلش رو می فهمی . انگاری که بمب آرامش بهم تزریق کردن .
روم نشست و دست راستشو تو موهاش کرد .
دو تا دستاشو کنار سرم گذاشت و دستش و زیر بالشت کرد . سرم و بالا آوردم .
یک چیزی از زیر برداشت . چی بود ؟؟
وای نه گوش واره ای که سه سال پیش توی کمپانی بیگ هیت گم شد رو نشونم داد .
رو تخت نشستیم . خیلی خوشحال شدم و بغلش کردم .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم .
همه بیدار بودن دور هم جمع شده بودن .
چی می گفتن ؟؟؟؟؟ حتما برای تولدش بود .
صبحانه خوردیم و منو وی رفتیم بیرون بگردیم .
وای درخت ها خیلی سبز بودن و هوا هم خیلی سرد بود منم فقط یک لباس بافتنی سفید که مروارید های سفید داشت و یک شلوار سیاه پوشیدم .
یخ زدم . تو ماشین نشستیم . سردم بود بخاری رو روشن کرد نگاهی از گوشه چشمام بهش کردم و گفتم : ممنونم .
گرم شدم .
کاپشن سفیدش رو از پشت آورد و روی من انداخت گفت : امروز خیلی سردته !!!!! من : آره هوا خیلی سرده .
تا یکم گرم شدم در ماشین رو باز کردم و رفتم بیرون .
وی هم پیاده شد .
باز دستی تو موهاش کرد و گفت : با این کار سرما میخوری دختر من : تو خودت سرما خوردی بعد به من میگی آره ؟؟؟!!!! وی : تو دختری فرق داری با من .
تا ساعت شیش حرصم داد .
با هم رفتیم کافه . یک قهوه سفارش دادم و اونم یک لیوان آب جوش .خیلی مسخره می خندیدیم .
بعد چند دقیقه گفتم : وی ......... میای بریم خونه خسته شدم وی : باشه بریم خودم هم خسته ام .
بلند شدیم و رفتیم ساعت هفت و ربع بود می ترسیدم که وسط کار بیام که سوپرایزمون خراب شه !!!! اصلا نمیدونستم ؟؟؟؟؟
گوشیم زنگ خورد . جین بود گفت : سلام خوبی کجایین من : سلام ما داریم برمی گردیم جین : اصلا نگران نباش همه کارها رو کردیم من : باشه الان میایم خدافظ .
رسیدیم دم خونه . پیاده شدیم و رفتیم تو خونه .
چراغ ها خاموش بودن .
به سمت چراغ ها رفت و روشن کرد .
۱۰۶.۰k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.