پارت ۶۵ :
پارت ۶۵ :
( جونگ کوک )
خیلی نگرانش بودم
فقط من نگران نبودم همه نگران بودن وی هم که دوباره ناخون هاشو میخورد رفتم تو اتاق نایکا جیمین گفت : خدا رو شکر که تو آب افتاد .
جیمین رفت بیرون .
کنارش نشستم یعنی چی شد که افتاد برای چی وی اومد داخل
گفتم : چی شد که افتاد وی : روی نرده ها نشسته بود گفتم بلند شه میوفته تا اومد بلند شه افتاد حالش آشفته بود انگار که خودشو مقصر می دونست .
بلندش کردم و گفتم : حالا اتفاقیه که افتاده بیا بریم بیرون .
بردمش بیرون
همش همون اتفاق تو ذهنم تکرار میشد همش صدای جیغش تو گوشم بود .
( خودم )
چشمامو باز کردم . دست چپم رو دیدم هنوز می لرزید .
بلند شدم
پاهام میلرزیدن واقعا لحظه ی ترسناکی بود از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین
وی که دستاشو روی سرش گذاشته بود و جیمین دلداریش میداد .
جیهوپ سریع به سمتم اومد و گفت : نایکا بهوش اومدی .
وقتی اینو گفت همه به جز وی اومدن .
سعی میکردم اون اتفاق رو کنار بزارم .
نامجون گفت : نایکا خوبی چیزیت که نشد شوگا : خوبه رو زمین نیوفتاد جیمین : اصلا صدامو نو می شنوی من : آ آره می شنوم .
دورم جمع شده بودن گفتم : ی یک لحظه میشه ب برم .
از پله ها پایین رفتم و پیش وی رفتم گفتم : و وی تو چ چرا ناراحتی تقصیر من بود که نشست تم نه ت تو .
جونگ کوک اومد و گفت : اون الان اصلا حالش خوب نیست بیا بریم .
ساعت های سه بود که یک لباس کرمی گرم و با یک شلوار سیاه پوشیدم رفتم تو اتاق وی گفتم : وی ........ بیا بریم بیرون باهات کار دارم وی : همین جا بگو من : نه باید بریم بیرون .
بلند شد و سوار ماشین شد و رفتیم لب دریا .
تو راه اصلا حرف نزد .
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم نزدیک دریا .
گفت : خب بگو من : چیو !!! وی : تو منو تا اینجا آوردی بعد میگی چیو من : خب آره ....... نگام کرد و گفت : چرا این کارو کردی آروم گفتم : میخواستم باهات تنها باشم .
روی ماسه ها نشستم و گفتم : بشین .
بعد چند دقیقه روی ماسه ها نشست .
گفتم : ببین تو مقصر نیستی که من.......... انگشت دست راستشو روی لبم گذاشت و گفت : هیششش حالا که بیرون اومدیم همه چیرو فراموش میکنم من : منم فراموش میکنی .
با دست چپش زد تو سرم و گفت : اِاِاِاِاِ دیگه ازین حرفا نزنیا .
باهم خندیدیم .
از پشت یکی صدام میکرد . برگشتم و نگاش کردم
جانننن جونگ کوک و جیمین باهم منو صدا میکردن گفتم : وی تو گفتی اونا بیان درسته وی : امممم آره نگاش کردم .
بلند شد و در رفت دنبالش دویدم جلو ماشین وایستادیم و نفس گرفتیم .
جونگ کوک : چی شده دنبال همین من : هیچی جونگ کوک : خب حالا که بازی هاتونو کردین بیایم بریم فردا کلی کار داریم که باید انجام بدیم .
منو و جونگ کوک باهم و جیمین وی هم باهم . سوار ماشین شدیم و رفتیم رسیدیم خونه ساعت پنج و نیم . وی بازم تو حیات تنها بود .
( جونگ کوک )
خیلی نگرانش بودم
فقط من نگران نبودم همه نگران بودن وی هم که دوباره ناخون هاشو میخورد رفتم تو اتاق نایکا جیمین گفت : خدا رو شکر که تو آب افتاد .
جیمین رفت بیرون .
کنارش نشستم یعنی چی شد که افتاد برای چی وی اومد داخل
گفتم : چی شد که افتاد وی : روی نرده ها نشسته بود گفتم بلند شه میوفته تا اومد بلند شه افتاد حالش آشفته بود انگار که خودشو مقصر می دونست .
بلندش کردم و گفتم : حالا اتفاقیه که افتاده بیا بریم بیرون .
بردمش بیرون
همش همون اتفاق تو ذهنم تکرار میشد همش صدای جیغش تو گوشم بود .
( خودم )
چشمامو باز کردم . دست چپم رو دیدم هنوز می لرزید .
بلند شدم
پاهام میلرزیدن واقعا لحظه ی ترسناکی بود از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین
وی که دستاشو روی سرش گذاشته بود و جیمین دلداریش میداد .
جیهوپ سریع به سمتم اومد و گفت : نایکا بهوش اومدی .
وقتی اینو گفت همه به جز وی اومدن .
سعی میکردم اون اتفاق رو کنار بزارم .
نامجون گفت : نایکا خوبی چیزیت که نشد شوگا : خوبه رو زمین نیوفتاد جیمین : اصلا صدامو نو می شنوی من : آ آره می شنوم .
دورم جمع شده بودن گفتم : ی یک لحظه میشه ب برم .
از پله ها پایین رفتم و پیش وی رفتم گفتم : و وی تو چ چرا ناراحتی تقصیر من بود که نشست تم نه ت تو .
جونگ کوک اومد و گفت : اون الان اصلا حالش خوب نیست بیا بریم .
ساعت های سه بود که یک لباس کرمی گرم و با یک شلوار سیاه پوشیدم رفتم تو اتاق وی گفتم : وی ........ بیا بریم بیرون باهات کار دارم وی : همین جا بگو من : نه باید بریم بیرون .
بلند شد و سوار ماشین شد و رفتیم لب دریا .
تو راه اصلا حرف نزد .
وقتی رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم نزدیک دریا .
گفت : خب بگو من : چیو !!! وی : تو منو تا اینجا آوردی بعد میگی چیو من : خب آره ....... نگام کرد و گفت : چرا این کارو کردی آروم گفتم : میخواستم باهات تنها باشم .
روی ماسه ها نشستم و گفتم : بشین .
بعد چند دقیقه روی ماسه ها نشست .
گفتم : ببین تو مقصر نیستی که من.......... انگشت دست راستشو روی لبم گذاشت و گفت : هیششش حالا که بیرون اومدیم همه چیرو فراموش میکنم من : منم فراموش میکنی .
با دست چپش زد تو سرم و گفت : اِاِاِاِاِ دیگه ازین حرفا نزنیا .
باهم خندیدیم .
از پشت یکی صدام میکرد . برگشتم و نگاش کردم
جانننن جونگ کوک و جیمین باهم منو صدا میکردن گفتم : وی تو گفتی اونا بیان درسته وی : امممم آره نگاش کردم .
بلند شد و در رفت دنبالش دویدم جلو ماشین وایستادیم و نفس گرفتیم .
جونگ کوک : چی شده دنبال همین من : هیچی جونگ کوک : خب حالا که بازی هاتونو کردین بیایم بریم فردا کلی کار داریم که باید انجام بدیم .
منو و جونگ کوک باهم و جیمین وی هم باهم . سوار ماشین شدیم و رفتیم رسیدیم خونه ساعت پنج و نیم . وی بازم تو حیات تنها بود .
۱۸۹.۸k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.