دوستان موقع نوشتن این پارت خودمم زهرم ترکید 😂😂
#نفرین شده #پارت_شانزدهم
_عاشق کجا بود برو بابا عاششششققق
پریسا: اییییششش
کلاسامون بالاخره تموم شد بچه ها رو رسوندم و خودمم رفتم خونه در خونه رو باز کردم و رفتم تو از همون دم در هوار کشیدم
_ماااااممماااننن من اومدم
کسی جواب نداد دوباره گفتم
_ماااماان بابااا کسی خونه نیست
ایلیا که آماده بیرون رفتن بود اومد پایین
ایلیا: چته ترمز بریدی خفه شو یه دقیقه مغزمو خوردی
_پس مامان و بابا کجان
ایلیا : مراسم خواستگاری شایانه امشب ، رفتن پیش خاله واسه شب برن خرید
شایان پسر خالم بود ۲۶سالش بود و دبیر ریاضی بود پسر خیلی خوبیه ، خیلی براش خوشحال شدم
_باشه ، ولی من گشنمه
ایلیا: مامان غذا گذاشته رو اجاق گاز
_باشه ، کجا داری میری
ایلیا : با یکی از دوستام دارم میرم بیرون ممکنه دیر برگردم اگه دوست داشتی برو خونه خاله
_ اوهوم
ایلیا رفت و منم لباسمو عوض کردم و نهار و خوردم و برگشتم تو اتاق از بس خسته بودم تا دو نشمرده خوابم برد .....
با صدای باز و بسته شد در بالکن از خواب پریدم ، نمیدونستم ساعت چنده و چه موقس به شدت خسته بودم
به در بالکن نگاه کردم باز شده بود ، باد شدیدی میومد و درو بهم میکوبید از سردی هوا لرزم گرفت رفتم و درو بستم ، به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود خیلی گشنم شده بود ، رفتم تو آشپزخونه و کمی از غذا رو گرم کردم و خوردم و برگشتم تو هال ، بین راه بالای راه پله ها رو نگاه کردم ، ایلیا اونجا بود ، رفت سمت اتاق و درو بست
_ ایلیا .... برگشتی ؟ چرا به من نگفتی
رفتم بالا و به سمت اتاق ایلیا رفتم
_چقدر بی صدا برگشت...... با دیدن اتاق خالی حرفم نصفه موند ، پنجره باز بود و هوا میخورد به پرده و تکونش میداد
_ ایل ..... ایلیا اصلا شوخی قشنگی نیست بیا بیرون
رفتم سمت پنجره و بستمش
_ ایلیا بیا بیرون دیگه حوصله این شوخیا رو ندارم
بازم صدایی از کسی نیومد
_ایلیا کجایی
رفتم سمت درو خواستم برم بیرون که در به روم بسته شد
خواستم درو باز کنم ولی هر کار کردم باز نشد انگار یکی از بیرون گرفته بودش
_ایلیا بسه دیگه حوصله ندارم درو باز کن
صدایی نیومد
_ ایلیا داری منو میترسونی لطفا درو باز کن
بازم در باز نشد
_ایلیا به خدا بیام بیرون جرت میدم درو باز کن دیگه
ولی انگار اصلا نمیشنید
کم کم داشتم میترسیدم رفتم روی تخت نشستم و اشکم راه افتاد دیگه بیخیال بیرون رفتن شده بودم که در باز شد ، اشکامو پاک کردم و رفتم سمت درو بازش کردم ولی کسی پشت در نبود رفتم پایین و خونه رو گشتم ولی کسی تو خونه نبود برگشتم تو هال همون لحظه کلید تو در چرخید و ایلیا اومد تو
با تعجب نگاش کردم
ایلیا: چته چرا اینجوری نگام میکنی ؟
_خیلی بیشعوری ......
پارت شانزدهم تقدیمتون 😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_ترسناک
_عاشق کجا بود برو بابا عاششششققق
پریسا: اییییششش
کلاسامون بالاخره تموم شد بچه ها رو رسوندم و خودمم رفتم خونه در خونه رو باز کردم و رفتم تو از همون دم در هوار کشیدم
_ماااااممماااننن من اومدم
کسی جواب نداد دوباره گفتم
_ماااماان بابااا کسی خونه نیست
ایلیا که آماده بیرون رفتن بود اومد پایین
ایلیا: چته ترمز بریدی خفه شو یه دقیقه مغزمو خوردی
_پس مامان و بابا کجان
ایلیا : مراسم خواستگاری شایانه امشب ، رفتن پیش خاله واسه شب برن خرید
شایان پسر خالم بود ۲۶سالش بود و دبیر ریاضی بود پسر خیلی خوبیه ، خیلی براش خوشحال شدم
_باشه ، ولی من گشنمه
ایلیا: مامان غذا گذاشته رو اجاق گاز
_باشه ، کجا داری میری
ایلیا : با یکی از دوستام دارم میرم بیرون ممکنه دیر برگردم اگه دوست داشتی برو خونه خاله
_ اوهوم
ایلیا رفت و منم لباسمو عوض کردم و نهار و خوردم و برگشتم تو اتاق از بس خسته بودم تا دو نشمرده خوابم برد .....
با صدای باز و بسته شد در بالکن از خواب پریدم ، نمیدونستم ساعت چنده و چه موقس به شدت خسته بودم
به در بالکن نگاه کردم باز شده بود ، باد شدیدی میومد و درو بهم میکوبید از سردی هوا لرزم گرفت رفتم و درو بستم ، به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود خیلی گشنم شده بود ، رفتم تو آشپزخونه و کمی از غذا رو گرم کردم و خوردم و برگشتم تو هال ، بین راه بالای راه پله ها رو نگاه کردم ، ایلیا اونجا بود ، رفت سمت اتاق و درو بست
_ ایلیا .... برگشتی ؟ چرا به من نگفتی
رفتم بالا و به سمت اتاق ایلیا رفتم
_چقدر بی صدا برگشت...... با دیدن اتاق خالی حرفم نصفه موند ، پنجره باز بود و هوا میخورد به پرده و تکونش میداد
_ ایل ..... ایلیا اصلا شوخی قشنگی نیست بیا بیرون
رفتم سمت پنجره و بستمش
_ ایلیا بیا بیرون دیگه حوصله این شوخیا رو ندارم
بازم صدایی از کسی نیومد
_ایلیا کجایی
رفتم سمت درو خواستم برم بیرون که در به روم بسته شد
خواستم درو باز کنم ولی هر کار کردم باز نشد انگار یکی از بیرون گرفته بودش
_ایلیا بسه دیگه حوصله ندارم درو باز کن
صدایی نیومد
_ ایلیا داری منو میترسونی لطفا درو باز کن
بازم در باز نشد
_ایلیا به خدا بیام بیرون جرت میدم درو باز کن دیگه
ولی انگار اصلا نمیشنید
کم کم داشتم میترسیدم رفتم روی تخت نشستم و اشکم راه افتاد دیگه بیخیال بیرون رفتن شده بودم که در باز شد ، اشکامو پاک کردم و رفتم سمت درو بازش کردم ولی کسی پشت در نبود رفتم پایین و خونه رو گشتم ولی کسی تو خونه نبود برگشتم تو هال همون لحظه کلید تو در چرخید و ایلیا اومد تو
با تعجب نگاش کردم
ایلیا: چته چرا اینجوری نگام میکنی ؟
_خیلی بیشعوری ......
پارت شانزدهم تقدیمتون 😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_ترسناک
۱۳.۷k
۰۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.