نفرین شده پارت پانزدهم
#نفرین شده #پارت_پانزدهم
پریسا : از پدر و مادرت تشکر کن و ببخشید که مزاحمتون شدم
_این حرفا چیه پری ؟ مگه ما با هم غریبه ایم؟
ساناز : آخ گشنمه
_ساناز چرا اصلا این حفره خندق شکم تو پر نمیشه ها ؟
ساناز : گشنگی دیگه دست من نیست الی الکی گیر نده
کلاس بعدیمون شروع شد اصلا حوصله درس رو نداشتم ، دیگه اواخر کلاس بود و استاد تایم استراحت داده بود فکرم رفت پیش اون دختره اصلا به کل یادم رفت برم ببینم هنوز اینجاس یا رفته تصمیم گرفتم بعد از کلاس برم سر و گوشی آب بدم ، کلاسمون تموم شد و اومدیم بیرون
_بچه ها شما برید سمت بوفه من الان میام
ساناز : کجا میری ؟
_جایی نمیرم الان برمیگردم
به سمت حیاط پشتی دانشگاه رفتم و اونجا رو دید زدم ولی کسی نبود خواستم برگردم که توجهم به صدایی که از گوشه ی یکی از دیوارا میومد جلب شد ، مکالمشون به عربی بود و چیزی نمیفهمیدم رفتم نزدیک تر و از گوشه ای که دید نداشت نگاه کردم سایه دو نفر رو میدیدم که افتاده بود روی زمین ، خودشون معلوم نبودن ولی سایشون معلوم بود یکیشون کاملا شبیه انسان بود ولی اون یکی اصلا شبیه هیچ موجودی که تا الان دیده بودم نبود قد خیلی بلند و هیکل بزرگ و پاهای باریکش از سایه معلوم بود ولی جزئیات رو نمیتونستم ببینم ، اصلا حالت عادی نداشت ، کمی که دقت کردم دیدم صدای همون دخترس ، یه کم دیگه با هم صحبت کردن و یهو یکی از سایه ها غیب شد ،
یا خدااا ، چیشد یه دفعه ، غیب شد که ، خیلی ترسیده بودم
این دختره خیلی عجیب و غریبه همونجا دیگه با خودم تصمیم گرفتم که تو کار این دختر سرک نکشم سرم تو کار خودم باشه ، به نظرم کمی خطرناک میومد ، از پشت دیوار اومدم بیرون و خواستم برگردم که اون دختر گفت : کسی بهت نگفته گوش ایستادن کار خوبی نیست ؟
تو همون حالت نیم خیز ایستاده بودم و خشک شده بودم ، کمی که به خودم اومدم ایستادم و برگشتم طرفش ،
_با منی ؟
: به نظرت کسی دیگه ای هم اینجاس ؟
_نه نیست ، ولی خب دلیل نمیشه هر کسی که از اینجا رد میشه رو بهش نسبت فضول بدی
یه پوزخند زد و گفت : حس کردنت حتی از راه دور هم کار سختی نیست یه کم بیشتر مراقب خودت باش اینو گفت و رفت منم تو خماری موندم
منظورش چی بود یعنی چی حس کردنت کار سختی نیست اصلا چرا باید مراقب خودم باشم ؟ با صدای ساناز به خودم اومدم
ساناز: اینجایییییی کثافط سه ساعته دنبالت میگردم اینجا خودتو گم و گور کردی ؟
_ اومدم .... اومدم
روی یه نیمکت نشستیم و اونا مشغول حرف زدن شدن ولی من رفته بودم تو فکر و به حرفای اون دختر فکر میکردم ، چرا همچین حرفی زد ؟ چرا مراقب خودم باشم اصلا در برابر چی ؟
پریسا : الی عاشق شدی ؟
_ها ؟
پریسا : همش تو فکری گفتم نکنه عاشق شدی به ما نمیگی .....
پارت پانزدهم تقدیمتون 😍 لایک کنید 🥺
پریسا : از پدر و مادرت تشکر کن و ببخشید که مزاحمتون شدم
_این حرفا چیه پری ؟ مگه ما با هم غریبه ایم؟
ساناز : آخ گشنمه
_ساناز چرا اصلا این حفره خندق شکم تو پر نمیشه ها ؟
ساناز : گشنگی دیگه دست من نیست الی الکی گیر نده
کلاس بعدیمون شروع شد اصلا حوصله درس رو نداشتم ، دیگه اواخر کلاس بود و استاد تایم استراحت داده بود فکرم رفت پیش اون دختره اصلا به کل یادم رفت برم ببینم هنوز اینجاس یا رفته تصمیم گرفتم بعد از کلاس برم سر و گوشی آب بدم ، کلاسمون تموم شد و اومدیم بیرون
_بچه ها شما برید سمت بوفه من الان میام
ساناز : کجا میری ؟
_جایی نمیرم الان برمیگردم
به سمت حیاط پشتی دانشگاه رفتم و اونجا رو دید زدم ولی کسی نبود خواستم برگردم که توجهم به صدایی که از گوشه ی یکی از دیوارا میومد جلب شد ، مکالمشون به عربی بود و چیزی نمیفهمیدم رفتم نزدیک تر و از گوشه ای که دید نداشت نگاه کردم سایه دو نفر رو میدیدم که افتاده بود روی زمین ، خودشون معلوم نبودن ولی سایشون معلوم بود یکیشون کاملا شبیه انسان بود ولی اون یکی اصلا شبیه هیچ موجودی که تا الان دیده بودم نبود قد خیلی بلند و هیکل بزرگ و پاهای باریکش از سایه معلوم بود ولی جزئیات رو نمیتونستم ببینم ، اصلا حالت عادی نداشت ، کمی که دقت کردم دیدم صدای همون دخترس ، یه کم دیگه با هم صحبت کردن و یهو یکی از سایه ها غیب شد ،
یا خدااا ، چیشد یه دفعه ، غیب شد که ، خیلی ترسیده بودم
این دختره خیلی عجیب و غریبه همونجا دیگه با خودم تصمیم گرفتم که تو کار این دختر سرک نکشم سرم تو کار خودم باشه ، به نظرم کمی خطرناک میومد ، از پشت دیوار اومدم بیرون و خواستم برگردم که اون دختر گفت : کسی بهت نگفته گوش ایستادن کار خوبی نیست ؟
تو همون حالت نیم خیز ایستاده بودم و خشک شده بودم ، کمی که به خودم اومدم ایستادم و برگشتم طرفش ،
_با منی ؟
: به نظرت کسی دیگه ای هم اینجاس ؟
_نه نیست ، ولی خب دلیل نمیشه هر کسی که از اینجا رد میشه رو بهش نسبت فضول بدی
یه پوزخند زد و گفت : حس کردنت حتی از راه دور هم کار سختی نیست یه کم بیشتر مراقب خودت باش اینو گفت و رفت منم تو خماری موندم
منظورش چی بود یعنی چی حس کردنت کار سختی نیست اصلا چرا باید مراقب خودم باشم ؟ با صدای ساناز به خودم اومدم
ساناز: اینجایییییی کثافط سه ساعته دنبالت میگردم اینجا خودتو گم و گور کردی ؟
_ اومدم .... اومدم
روی یه نیمکت نشستیم و اونا مشغول حرف زدن شدن ولی من رفته بودم تو فکر و به حرفای اون دختر فکر میکردم ، چرا همچین حرفی زد ؟ چرا مراقب خودم باشم اصلا در برابر چی ؟
پریسا : الی عاشق شدی ؟
_ها ؟
پریسا : همش تو فکری گفتم نکنه عاشق شدی به ما نمیگی .....
پارت پانزدهم تقدیمتون 😍 لایک کنید 🥺
۷.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.