نفرین شده پارت هفدهم
#نفرین شده #پارت_هفدهم
_خیلی بیشعوری ، یعنی تو این دنیا انتر تر از تو ندیدم
ایلیا هنوز دم در بود و داشت با تعجب نگام میکرد
ایلیا: چرا ؟ چیشده مگه ؟ چیکار کردم ؟
اینقدر تعجب کرده بود و نفهمیده بود چی میگم که داشت باورم میشد واقعا کار ایلیا نبوده
_خودتو نزن به اون راه ایلیا نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت ، نزدیک بود زهرترک بشم
ایلیا: اصلا داری درباره چی صحبت میکنی ؟ دیوونه شدی ؟ چی میگی ؟ عین آدم حرف بزن ببینم چه زری میزنی
_آره دیگه بایدم یادت نباشه و ندونی من چی میگم ، منو تا مرز سکته برده آقا ، حالا هم یادش نمیاد مثلا
ایلیا: برو بابا معلوم نیست چی خوردی مخت بهم ریخته
اینو گفت و رفت سمت اتاق دنبالش رفتم
_یعنی میگی که تو نبودی که درو رو من قفل کردی ؟
ایلیا: کدوم در ؟ چی میگی ؟
دست به سینه ایستادم جلوش و گفتم
_تو نبودی رفتی تو این اتاق و درو رو من قفل کردی ؟
ایلیا : من همین الان اومدم ، خوبه جلوی خودت درو با کلید باز کردم اومدم تو ، چیز خورت کردن ؟ مخت بهم ریخته به نظرم کمی استراحت کن
_ ایلیا شوخی که نمیکنی ؟
ایلیا : به جون مامان من اصلا خبر ندارم چی میگی
دستام افتادن اطرافم واقعا اون لحظه بود که دلهره به دلم افتاد و فهمیدم واقعا یه چیزی تو این خونه هست چون اتفاقات جالبی این چند وقت برام نیوفتاده ، رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم ، به شدت ترسیده بودم و میدونستم هر چی هست زیر سر اون دخترس باید ته توشو در بیارم
ایلیا اومد تو اتاق : الینا حالت خوبه ؟ چیشده ؟ به من بگو
تصمیم گرفتم تا وقتی اطمینان پیدا نکردم به کسی چیزی نگم و بقیه رو نگران نکنم
_چیزی نیست خیالاتی شدم ، فکر کردم اومدی خونه
ایلیا : اگه چیزی شده به من بگو کمکت میکنم
_نه چیزی نشده واقعا حالم خوبه
ایلیا : اوهوم ... راستی در مورد خواستگاری شایان که بهت گفتم
_آره گفتی
ایلیا : دختره ۲۴سالشه و هم کار خود شایانه دبیر ادبیاته ، فکر کنم دوستای خوبی بشین یک سال اختلاف دارین فقط ، نه که تو خیلی زود پسر خاله میشی واسه همون گفتم
_اییشش این یکی از مزیت های منه ، دلتم بخواد
ایلیا : آره دیگه جز آپشناته
_گم شو از جلو چشمم میخوام درس بخونم
_باشه من که میدونم الان پامو از در بزارم بیرون یا گوشی دستت میگیری یا میخوابی ولی خب باشه خر شدم
رفت بیرون و درو بست روی تخت دراز کشیدم و رفتم تو فکر تمام اتفاقات این چند وقت رو با خودم مرور کردم از روزی که اون دختر رو دیدم تا امروز و واقعا اتفاقات خوبی جلو چشمم نیومد ، فردا که دانشگاه نداشتم ولی تصمیم گرفتم روز چهار شنبه حتما پیگیر این قضیه بشم .......
اینم پارت هفدهم تقدیمتون 😍 امیدوارم خوشتون بیاد 😇💝❤️ لایک یادتون نره ❤️
#رمان #نویسنده # ترسناک #رمان_نفرین_شده
_خیلی بیشعوری ، یعنی تو این دنیا انتر تر از تو ندیدم
ایلیا هنوز دم در بود و داشت با تعجب نگام میکرد
ایلیا: چرا ؟ چیشده مگه ؟ چیکار کردم ؟
اینقدر تعجب کرده بود و نفهمیده بود چی میگم که داشت باورم میشد واقعا کار ایلیا نبوده
_خودتو نزن به اون راه ایلیا نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت ، نزدیک بود زهرترک بشم
ایلیا: اصلا داری درباره چی صحبت میکنی ؟ دیوونه شدی ؟ چی میگی ؟ عین آدم حرف بزن ببینم چه زری میزنی
_آره دیگه بایدم یادت نباشه و ندونی من چی میگم ، منو تا مرز سکته برده آقا ، حالا هم یادش نمیاد مثلا
ایلیا: برو بابا معلوم نیست چی خوردی مخت بهم ریخته
اینو گفت و رفت سمت اتاق دنبالش رفتم
_یعنی میگی که تو نبودی که درو رو من قفل کردی ؟
ایلیا: کدوم در ؟ چی میگی ؟
دست به سینه ایستادم جلوش و گفتم
_تو نبودی رفتی تو این اتاق و درو رو من قفل کردی ؟
ایلیا : من همین الان اومدم ، خوبه جلوی خودت درو با کلید باز کردم اومدم تو ، چیز خورت کردن ؟ مخت بهم ریخته به نظرم کمی استراحت کن
_ ایلیا شوخی که نمیکنی ؟
ایلیا : به جون مامان من اصلا خبر ندارم چی میگی
دستام افتادن اطرافم واقعا اون لحظه بود که دلهره به دلم افتاد و فهمیدم واقعا یه چیزی تو این خونه هست چون اتفاقات جالبی این چند وقت برام نیوفتاده ، رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم ، به شدت ترسیده بودم و میدونستم هر چی هست زیر سر اون دخترس باید ته توشو در بیارم
ایلیا اومد تو اتاق : الینا حالت خوبه ؟ چیشده ؟ به من بگو
تصمیم گرفتم تا وقتی اطمینان پیدا نکردم به کسی چیزی نگم و بقیه رو نگران نکنم
_چیزی نیست خیالاتی شدم ، فکر کردم اومدی خونه
ایلیا : اگه چیزی شده به من بگو کمکت میکنم
_نه چیزی نشده واقعا حالم خوبه
ایلیا : اوهوم ... راستی در مورد خواستگاری شایان که بهت گفتم
_آره گفتی
ایلیا : دختره ۲۴سالشه و هم کار خود شایانه دبیر ادبیاته ، فکر کنم دوستای خوبی بشین یک سال اختلاف دارین فقط ، نه که تو خیلی زود پسر خاله میشی واسه همون گفتم
_اییشش این یکی از مزیت های منه ، دلتم بخواد
ایلیا : آره دیگه جز آپشناته
_گم شو از جلو چشمم میخوام درس بخونم
_باشه من که میدونم الان پامو از در بزارم بیرون یا گوشی دستت میگیری یا میخوابی ولی خب باشه خر شدم
رفت بیرون و درو بست روی تخت دراز کشیدم و رفتم تو فکر تمام اتفاقات این چند وقت رو با خودم مرور کردم از روزی که اون دختر رو دیدم تا امروز و واقعا اتفاقات خوبی جلو چشمم نیومد ، فردا که دانشگاه نداشتم ولی تصمیم گرفتم روز چهار شنبه حتما پیگیر این قضیه بشم .......
اینم پارت هفدهم تقدیمتون 😍 امیدوارم خوشتون بیاد 😇💝❤️ لایک یادتون نره ❤️
#رمان #نویسنده # ترسناک #رمان_نفرین_شده
۹.۳k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.