رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۵
ضبط رو روشن کردم و صداشو بالا بردم...
وارد جادهی خاکی نزدیک پل قطار خیلی قدیمی
شدم.
با اخم به اطراف نگاه کرد.
-چرا اومدي اینجا؟
با خنده گفتم: میخوام گروگانت بگیرم.
سعی کرد نخنده.
-دارم جدي میگم، ما تو محلهی فقیر نشین چیکار
داریم؟
لبخندي زدم.
-میفهمی.
به جایی رسیدیم که بخاطر خراب بودن جادهش و
خورده مصالح دیگه نشد جلوتر بري.
ماشینو خاموش کردم و نگاهی به قیافهاي که اخم
ریزي داشت و به اطراف نگاه میکرد انداختم که
خندم گرفت.
در رو باز کردم و گفتم: پیاده شو.
دست به سینه بهم نگاه کرد.
-تا نگی چرا اومدیم پیاده نمیشم.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
-نکنه میخواي اینجا واسم تولد بگیري؟
خندیدم و پیاده شدم.
ماشینو دور زدم و درشو باز کردم.
خم شدم و گونهشو بوسیدم.
-پیاده شو.
ابروهاشو بالا انداخت.
اینبار بوسهاي به لبش زدم.
-این قابل قبولتره.
عقب رفتم که پیاده شد و در رو بست.
ماشینو قفل کردم و به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومد.
وارد کوچهاي شدیم که خونههاي قدیمی و درب و
داغون بود.
هروقت تو این محله میام سعی میکنم واسه چند
ساعتم که شده کاري کنم که بچه هاشون خوشحال
باشند.
به مهرداد نگاه کردم.
دست به جیب به اطراف نگاه میکرد.
یه کم نگاه انداختن به پایینیا بد نیست، همیشه که
نباید اون بالاها باشی.
زنا که توي کوچه بودند با دیدنم سلامی کردند که با
لبخند جوابشونو دادم.
نگاه کنجکاو همه روي مهرداد میچرخید.
حتما با خودشون میگند یه مرد با این تیپ و قیافه
اینجا چیکار میکنه.
به خونهی مرضیه که رسیدم مشتمو به در زنگ زده
ي آبی کوبیدم.
چیزي نگذشت که در توسط مرضیه باز شد.
مثل همیشه همون چادر گل گلی به سر داشت.
با دیدنم چشمهاش از خوشحالی برقی زدند.
با لبخند گفتم: سلام.
صمیمانه بغلم کرد و با خوشحالی گفت: سلام، نمی
دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دستمو روي کمرش بالا و پایین کردم.
-منم همینطور.
ازش جدا شدم که اشک توي چشمهاشو پاك کرد.
به مهرداد نگاه کرد و با خجالت گفت: سلام.
مهرداد دست به جیب خیلی جدي جوابشو داد که
چپ چپ بهش نگاه کردم.
در رو کامل باز کرد.
-بفرمائید تو.
وارد شدم.
وقتی دیدم وارد نمیشه گفتم: آقا مهرداد دم در
زشته.
اخم ریزي کرد و وارد شد که مرضیه در رو بست.
حیاط کوچیک و خونهی نسبتا مخروبیاي که بود قطعا بیش از حد براي مهرداد غیر قابل تحمل بود.
در توري هال رو باز کرد و با خجالت گفت: ببخشید
که زیاد مناسب...
معترضانه گفتم: گفتم خوشم نمیاد که بگی.
از شرم و خجالت سرشو پایین انداخت.
کفشهامونو بیرون آوردیم و وارد شدیم.
قالی رنگ و رو رفتهاي داخل پهن بود و کابینتهاي
آشپزخونه به شدت زنگ زده بودند.
چادرشو تو مشتش فشرد.
-بفرمائید بشینید.
نشستم و به پشتی پارهاي که بود تکیه دادم.
#پارت_۱۳۵
ضبط رو روشن کردم و صداشو بالا بردم...
وارد جادهی خاکی نزدیک پل قطار خیلی قدیمی
شدم.
با اخم به اطراف نگاه کرد.
-چرا اومدي اینجا؟
با خنده گفتم: میخوام گروگانت بگیرم.
سعی کرد نخنده.
-دارم جدي میگم، ما تو محلهی فقیر نشین چیکار
داریم؟
لبخندي زدم.
-میفهمی.
به جایی رسیدیم که بخاطر خراب بودن جادهش و
خورده مصالح دیگه نشد جلوتر بري.
ماشینو خاموش کردم و نگاهی به قیافهاي که اخم
ریزي داشت و به اطراف نگاه میکرد انداختم که
خندم گرفت.
در رو باز کردم و گفتم: پیاده شو.
دست به سینه بهم نگاه کرد.
-تا نگی چرا اومدیم پیاده نمیشم.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
-نکنه میخواي اینجا واسم تولد بگیري؟
خندیدم و پیاده شدم.
ماشینو دور زدم و درشو باز کردم.
خم شدم و گونهشو بوسیدم.
-پیاده شو.
ابروهاشو بالا انداخت.
اینبار بوسهاي به لبش زدم.
-این قابل قبولتره.
عقب رفتم که پیاده شد و در رو بست.
ماشینو قفل کردم و به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومد.
وارد کوچهاي شدیم که خونههاي قدیمی و درب و
داغون بود.
هروقت تو این محله میام سعی میکنم واسه چند
ساعتم که شده کاري کنم که بچه هاشون خوشحال
باشند.
به مهرداد نگاه کردم.
دست به جیب به اطراف نگاه میکرد.
یه کم نگاه انداختن به پایینیا بد نیست، همیشه که
نباید اون بالاها باشی.
زنا که توي کوچه بودند با دیدنم سلامی کردند که با
لبخند جوابشونو دادم.
نگاه کنجکاو همه روي مهرداد میچرخید.
حتما با خودشون میگند یه مرد با این تیپ و قیافه
اینجا چیکار میکنه.
به خونهی مرضیه که رسیدم مشتمو به در زنگ زده
ي آبی کوبیدم.
چیزي نگذشت که در توسط مرضیه باز شد.
مثل همیشه همون چادر گل گلی به سر داشت.
با دیدنم چشمهاش از خوشحالی برقی زدند.
با لبخند گفتم: سلام.
صمیمانه بغلم کرد و با خوشحالی گفت: سلام، نمی
دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دستمو روي کمرش بالا و پایین کردم.
-منم همینطور.
ازش جدا شدم که اشک توي چشمهاشو پاك کرد.
به مهرداد نگاه کرد و با خجالت گفت: سلام.
مهرداد دست به جیب خیلی جدي جوابشو داد که
چپ چپ بهش نگاه کردم.
در رو کامل باز کرد.
-بفرمائید تو.
وارد شدم.
وقتی دیدم وارد نمیشه گفتم: آقا مهرداد دم در
زشته.
اخم ریزي کرد و وارد شد که مرضیه در رو بست.
حیاط کوچیک و خونهی نسبتا مخروبیاي که بود قطعا بیش از حد براي مهرداد غیر قابل تحمل بود.
در توري هال رو باز کرد و با خجالت گفت: ببخشید
که زیاد مناسب...
معترضانه گفتم: گفتم خوشم نمیاد که بگی.
از شرم و خجالت سرشو پایین انداخت.
کفشهامونو بیرون آوردیم و وارد شدیم.
قالی رنگ و رو رفتهاي داخل پهن بود و کابینتهاي
آشپزخونه به شدت زنگ زده بودند.
چادرشو تو مشتش فشرد.
-بفرمائید بشینید.
نشستم و به پشتی پارهاي که بود تکیه دادم.
۲۵۶
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.