رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۳
عطیه بهمون نزدیک شد.
-پلیسه ازم شماره گرفت.
با تعجب گفت: شماره گرفت؟!
-آره، گفت که اگه چیز بیشتري از دختره فهمیدیم
بهش بگیم، فکر کنم داریم وارد پلیس بازي میشیم.
خودمو جمع کردم.
-آهان، واسه این گرفت.
خندید.
-منحرف!
خندیدم.
به محدثه نگاه کرد.
-بیا بریم یه چیزي بهت بدیم بخوري، سرخ شدي.
******
روي صندلیهاي کارگاه نشستیم.
محدثه: یه چیز یادم رفت بهت بگم.
-چی؟
-فردا تولد استادهها.
با تعجب گفتم: از کجا فهمیدي؟!
-دیشب از ماهان فهمیدم، میخواي چی کار بکنی؟
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
-نمیدونم اما میخوام فراموش نشدنی باشه.
عطیه با شیطنت به بازوم زد که لبخندمو جمع کردم.
-اینجور بهم نگاه نکن.
با ورود مهرداد بلند شدیم.
قربون رسمی پوشیدنت، کلا بچم خوشتیپه.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
یکی از دخترا گفت: پیشاپیش تولدتونم مبارك
استاد.
بعدش عدهاي شروع کردند به تبریک گفتن که مهرداد با لبخند ممنونی گفت.
حرصم گرفت.
اینا از کجا میدونند؟
به من کوتاه نگاه کرد و گفت: میتونید بشینید.
همگی نشستیم.
-امروز بکوب میخوام درس بدم، جلسهی بعدم
امتحان عملی میگیرم.
یکی از پسرا گفت: نشد دیگه استاد! بخاطر تولدتون
امتحانو کنسل کنید.
مهرداد ماژیکشو برداشت.
یکی از دخترا گفت: استاد تولدم میگیرید؟ اگه می گیرید میشه ما هم دعوت باشیم؟
مهرداد به من نگاه کرد.
-نمیدونم، بستگی داره.
خونسرد صندلیمو چرخوندم.
تولد امسالت یه کاري میکنم که دهنت باز بمونه
استادخان، حالا ببین.
******
از کلاس بیرون اومدیم.
-به نظرتون به مهرداد بگم که پنجشنبه شب جلوي
رفتن برادرشو بگیره؟
محدثه: نه، میخوام بره، منم میرم.
اخم کردم.
-عمرا اگه بذارم بري.
جلوم وایساد.
-من باید برم، باید برم و بفهمم دختره چیکارهست،
میدونی که همیشه از پس خودم برمیام.
نگران به عطیه نگاه کردم.
عطیه: منم با مطهره موافقم، میدونی اگه یه پسر
مست گیرت بندازه کارت تمومه؟
محدثه: کنار ماهان میمونم.
پوزخندي زد.
-با تعریفهایی که ازش کردي اون از صدتا پسر
مست هم بدتره.
بازوهامو گرفت.
-مطهره،من نگرانشم، دقیقا همون حس کمکی که تو به استاد داري منم به اون دارم، باید با خبرش
کنم که دختره داره باهاش چیکار میکنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
-من فقط نگرانتم.
عطیه: اصلا مگه میدونی مهمونی کجاست؟
-میفهمم، یکی از پسراي اونجا بهم شماره داد،
بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم، فکر کنم بدونه.
نگران نگاهش کردم.
لبخندي زد و بازوهامو فشرد.
-نگران نباش، مراقب خودم هستم، تو سعی کن
واسه تولد استاد تمرکز کن
به عطیه نگاه کردم که نفسشو به بیرون فوت کرد و
سرشو به چپ و راست تکون داد، به جلو رفت و
گفت: فعلا بیاین بریم من گرسنمه.
نفس عمیقی کشیدم.
-باشه، میخواین برسونمتون؟
یه قدم به عقب رفت.
#پارت_۱۳۳
عطیه بهمون نزدیک شد.
-پلیسه ازم شماره گرفت.
با تعجب گفت: شماره گرفت؟!
-آره، گفت که اگه چیز بیشتري از دختره فهمیدیم
بهش بگیم، فکر کنم داریم وارد پلیس بازي میشیم.
خودمو جمع کردم.
-آهان، واسه این گرفت.
خندید.
-منحرف!
خندیدم.
به محدثه نگاه کرد.
-بیا بریم یه چیزي بهت بدیم بخوري، سرخ شدي.
******
روي صندلیهاي کارگاه نشستیم.
محدثه: یه چیز یادم رفت بهت بگم.
-چی؟
-فردا تولد استادهها.
با تعجب گفتم: از کجا فهمیدي؟!
-دیشب از ماهان فهمیدم، میخواي چی کار بکنی؟
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
-نمیدونم اما میخوام فراموش نشدنی باشه.
عطیه با شیطنت به بازوم زد که لبخندمو جمع کردم.
-اینجور بهم نگاه نکن.
با ورود مهرداد بلند شدیم.
قربون رسمی پوشیدنت، کلا بچم خوشتیپه.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
یکی از دخترا گفت: پیشاپیش تولدتونم مبارك
استاد.
بعدش عدهاي شروع کردند به تبریک گفتن که مهرداد با لبخند ممنونی گفت.
حرصم گرفت.
اینا از کجا میدونند؟
به من کوتاه نگاه کرد و گفت: میتونید بشینید.
همگی نشستیم.
-امروز بکوب میخوام درس بدم، جلسهی بعدم
امتحان عملی میگیرم.
یکی از پسرا گفت: نشد دیگه استاد! بخاطر تولدتون
امتحانو کنسل کنید.
مهرداد ماژیکشو برداشت.
یکی از دخترا گفت: استاد تولدم میگیرید؟ اگه می گیرید میشه ما هم دعوت باشیم؟
مهرداد به من نگاه کرد.
-نمیدونم، بستگی داره.
خونسرد صندلیمو چرخوندم.
تولد امسالت یه کاري میکنم که دهنت باز بمونه
استادخان، حالا ببین.
******
از کلاس بیرون اومدیم.
-به نظرتون به مهرداد بگم که پنجشنبه شب جلوي
رفتن برادرشو بگیره؟
محدثه: نه، میخوام بره، منم میرم.
اخم کردم.
-عمرا اگه بذارم بري.
جلوم وایساد.
-من باید برم، باید برم و بفهمم دختره چیکارهست،
میدونی که همیشه از پس خودم برمیام.
نگران به عطیه نگاه کردم.
عطیه: منم با مطهره موافقم، میدونی اگه یه پسر
مست گیرت بندازه کارت تمومه؟
محدثه: کنار ماهان میمونم.
پوزخندي زد.
-با تعریفهایی که ازش کردي اون از صدتا پسر
مست هم بدتره.
بازوهامو گرفت.
-مطهره،من نگرانشم، دقیقا همون حس کمکی که تو به استاد داري منم به اون دارم، باید با خبرش
کنم که دختره داره باهاش چیکار میکنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
-من فقط نگرانتم.
عطیه: اصلا مگه میدونی مهمونی کجاست؟
-میفهمم، یکی از پسراي اونجا بهم شماره داد،
بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم، فکر کنم بدونه.
نگران نگاهش کردم.
لبخندي زد و بازوهامو فشرد.
-نگران نباش، مراقب خودم هستم، تو سعی کن
واسه تولد استاد تمرکز کن
به عطیه نگاه کردم که نفسشو به بیرون فوت کرد و
سرشو به چپ و راست تکون داد، به جلو رفت و
گفت: فعلا بیاین بریم من گرسنمه.
نفس عمیقی کشیدم.
-باشه، میخواین برسونمتون؟
یه قدم به عقب رفت.
۲۶۷
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.