رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۷
شایان که به تپل محله معروف بود دستشو دراز کرد
و گفت: سلام آقا خوشتیپ.
مهرداد خندید و باهاش دست داد.
-سلام تپلوي بامزه.
تک به تک بچهها باهاش دست دادند.
یکی از بچهها با هیجان گفت: خیلی دوست دارم
بزرگ که شدم مثل شما تیپ بزنم.
مهرداد لبخند کم رنگی زد.
فرهاد دستشو توي موهاي پرپشتش کشید.
-من دوست دارم مدلینگ بشم.
لبخند کم رنگی زدم.
بچههاي کوچیک با آرزوهاي بزرگ.
به سمت دخترا رفتم و گوشیمو از جیبم بیرون
آوردم.
انگار تازه متوجهم شدند که با عروسکهاي قدیمی و
کمی پاره شده بلند شدند و به سمتم دویدند.
سر پا نشستم و تک به تک بغلشون کردم.
گوشیمو سمتشون گرفتم.
-بازي کنید ولی خرابش نکنید.
نازنین ازم گرفتش و با هیجان گفت: قول میدیم.
باز روي سکو نشستند و دخترا با هیجان دورشو
گرفتند.
به مهرداد نگاه کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
به سمتم اومد و گوشیشو بیرون آورد.
رمزشو زد و به طرفم گرفت.
-بهشون بده.
لبخند عمیقی زدم و ازش گرفتم.
به سمتشون رفتم و گوشیو به سمتشون گرفتم
-اینم یکی دیگه.
اسما سریع از دستم چنگ زد.
-وایی چه خوشگله!
با صداي مهرداد بهش نگاه کردم.
-خب یار میکشیم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
تو زمین وایساده بود و توپم زیر پاش بود.
به سمتشون رفتم.
-منم هستم.
مغرورانه بهم نگاه کرد.
-میخواي حریف من بشی موش کوچولو؟
دست به سینه گفتم: آره استاد.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم و رو به بچهها
گفتم: یالا جمع بشید.
به دو گروه که تقسیم شدیم رو به روي هم
وایسادیم.
با سوت داور که حسن بود شروع کردیم.
بازي با سر و صداي زیاد شروع شد.
به طور حرفهاي پاس میدادم یا به قول معروف لایی
میکشیدم.
توپ دست مهرداد افتاد که نزدیک بود گل بزنه اما از
پشت سر رو کمرش پریدم و دستمو دور گردنش
حلقه کردم که با حرص گفت: قبول نیست.
با خنده گفتم: بچهها توپو بگیرید.
فرهاد سریع توپو از دروازه دور کرد که از کمرش
پایین پریدم
با حرص به سمتم چرخید.
-دارم برات.
با خنده عقب عقب رفتم و چشمکی زدم.
با داد گفتم: توپو بده من.
اکبر توپو بهم پاس داد که پامو عقب بردم تا شوت
بزنم اما یه دفعه مهرداد محکم از پشت بغلم کرد که
با حرص و تقلا گفتم: قبول نیست.
خندید و توپو به هادي پاس داد و ولم کرد.
شاکی به سمتش چرخیدم که چشمکی زد و عقب
عقب دوید.
-حرص نخور گوجه میشی عزیزم.
تهدیدوار گفتم: دیگه رحم بسه.
با خنده کشیده گفت: او.
بعد بلند گفت: همه بگید او.
یاراي اون همه بلند گفتند: او.
خندون و با حرص بهش نگاه کردم.
بلند گفتم: بهشون رحم نکنید.
با سر و صدا و به سمتشون رفتیم.
اینبار یه گل مشتی زدم که بچهها با خوشحالی
پریدند و هورا کشیدند.
دستهامو به دست همشون زدم و رو به مهرداد
گفت: یک هیچ عزیزم.
تهدیدوار سرشو بالا و پایین کرد.
آستینهاشو بالا زد.
#پارت_۱۳۷
شایان که به تپل محله معروف بود دستشو دراز کرد
و گفت: سلام آقا خوشتیپ.
مهرداد خندید و باهاش دست داد.
-سلام تپلوي بامزه.
تک به تک بچهها باهاش دست دادند.
یکی از بچهها با هیجان گفت: خیلی دوست دارم
بزرگ که شدم مثل شما تیپ بزنم.
مهرداد لبخند کم رنگی زد.
فرهاد دستشو توي موهاي پرپشتش کشید.
-من دوست دارم مدلینگ بشم.
لبخند کم رنگی زدم.
بچههاي کوچیک با آرزوهاي بزرگ.
به سمت دخترا رفتم و گوشیمو از جیبم بیرون
آوردم.
انگار تازه متوجهم شدند که با عروسکهاي قدیمی و
کمی پاره شده بلند شدند و به سمتم دویدند.
سر پا نشستم و تک به تک بغلشون کردم.
گوشیمو سمتشون گرفتم.
-بازي کنید ولی خرابش نکنید.
نازنین ازم گرفتش و با هیجان گفت: قول میدیم.
باز روي سکو نشستند و دخترا با هیجان دورشو
گرفتند.
به مهرداد نگاه کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
به سمتم اومد و گوشیشو بیرون آورد.
رمزشو زد و به طرفم گرفت.
-بهشون بده.
لبخند عمیقی زدم و ازش گرفتم.
به سمتشون رفتم و گوشیو به سمتشون گرفتم
-اینم یکی دیگه.
اسما سریع از دستم چنگ زد.
-وایی چه خوشگله!
با صداي مهرداد بهش نگاه کردم.
-خب یار میکشیم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
تو زمین وایساده بود و توپم زیر پاش بود.
به سمتشون رفتم.
-منم هستم.
مغرورانه بهم نگاه کرد.
-میخواي حریف من بشی موش کوچولو؟
دست به سینه گفتم: آره استاد.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم و رو به بچهها
گفتم: یالا جمع بشید.
به دو گروه که تقسیم شدیم رو به روي هم
وایسادیم.
با سوت داور که حسن بود شروع کردیم.
بازي با سر و صداي زیاد شروع شد.
به طور حرفهاي پاس میدادم یا به قول معروف لایی
میکشیدم.
توپ دست مهرداد افتاد که نزدیک بود گل بزنه اما از
پشت سر رو کمرش پریدم و دستمو دور گردنش
حلقه کردم که با حرص گفت: قبول نیست.
با خنده گفتم: بچهها توپو بگیرید.
فرهاد سریع توپو از دروازه دور کرد که از کمرش
پایین پریدم
با حرص به سمتم چرخید.
-دارم برات.
با خنده عقب عقب رفتم و چشمکی زدم.
با داد گفتم: توپو بده من.
اکبر توپو بهم پاس داد که پامو عقب بردم تا شوت
بزنم اما یه دفعه مهرداد محکم از پشت بغلم کرد که
با حرص و تقلا گفتم: قبول نیست.
خندید و توپو به هادي پاس داد و ولم کرد.
شاکی به سمتش چرخیدم که چشمکی زد و عقب
عقب دوید.
-حرص نخور گوجه میشی عزیزم.
تهدیدوار گفتم: دیگه رحم بسه.
با خنده کشیده گفت: او.
بعد بلند گفت: همه بگید او.
یاراي اون همه بلند گفتند: او.
خندون و با حرص بهش نگاه کردم.
بلند گفتم: بهشون رحم نکنید.
با سر و صدا و به سمتشون رفتیم.
اینبار یه گل مشتی زدم که بچهها با خوشحالی
پریدند و هورا کشیدند.
دستهامو به دست همشون زدم و رو به مهرداد
گفت: یک هیچ عزیزم.
تهدیدوار سرشو بالا و پایین کرد.
آستینهاشو بالا زد.
۲۳۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.