رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۶
مرضیه وارد آشپزخونه شد.
بلند گفتم: نمیخواد، بیا بشین.
بلند گفت: حالا که بعد چند وقت اومدي نمیشه که
چیزي نیارم.
وقتی دیدم مهرداد نمیشینه گفتم: بشین دیگه.
با اخم گفت: تو منو واسه چی آوردي اینجا؟
مچشو گرفتم و پایین کشیدمش.
-تو اول بشین.
به اجبار نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
-چجوري تو این خونهها زندگی میکنند؟
-وقتی پول نباشه باید به هر چیزي قانع باشی و
تحمل کنی.
بهم نگاه کرد.
-واقعا چرا روز تولدم منو آوردي اینجا؟ راستشو
بخواي فکر میکردم یه کار دیگه بکنی.
-هنوز کاراي دیگه مونده.
نفس عمیقی کشیدم.
-چند سال پیش شوهر مرضیه فوت شد، خودش مجبوره خرجهاي زندگیشو دراره، یه دختر معلول ذهنی داره که الان به لطف آقاجونم تو آسایشگاه روانیه، یه پسر هفت ساله هم داره که فکر کنم همراه بچهها داشت بازي میکرد، بیچاره واسه خرج زندگیش مجبوره تو آشغال دونیا کار کنه، شرکتی که زباله هاي خشکو جمع آوري میکنند.
لبخندي زدم.
-همیشه از خدا میخوام درآینده پولدار بشم بتونم یه موسسهی خیریه مخصوص زناي سرپرست خانوار
بزنم و شغل آبرومند و خوب براشون دست و پا کنم.
لبخندي زد.
-تو خیلی خوبی مطهره.
لبخندم رگهاي از خجالت پیدا کرد.
خواست گونمو ببوسه که با بیرون اومدن مرضیه
سریع عقب کشید که بیصدا و کوتاه خندیدم.
چاي رو بهم تعارف کرد که سینیو ازش گرفتم و رو
به رومون گذاشتم.
-بشین.
چادرشو جمع کرد و نشست.
با لبخند گفت: ازدواج کردي؟
لبخندي زدم.
-یه جورایی نامزدمه.
مهرداد رو دیدم که لبخندي زد.
-علی کجاست؟
-تو کوچه داره بازي میکنه.
-درساشو که خوب میخونه؟
خندید.
-آره، از وقتی باهاش حرف زدي و ازش قول گرفتی
درس خون شده، میگه میخواد پزشک بشه.
با تحسین گفتم: عالیه... راستی، فاضلاب که دیگه بو
نمیده؟
-نه، خدا خیرت بده، داشتیم از بوش خفه میشدیم.
لبخندي زدم.
-پس خداروشکر.
با صداي مهرداد بهش نگاه کردیم.
-چند ساله اینجا زندگی میکنید؟
لبخند مرضیه کم رنگتر شد.
-یه ده سالی هست.
آهانی گفت.
به ترك بزرگ کنار سقف اشاره کرد.
-توجه دارید که چقدر خطرناکه؟
مرضیه با لبخند تلخی گفت: وقتی پول نباشه که
درستش کنم پس باید با خطرش زندگی کنیم.
نفس عمیقی کشید.
چاییهامونو که خوردیم بلند شدم.
-برم یه سر به علی بزنم.
هردوشون بلند شدند.
-آره حتما برو، از دیدنت خوشحال میشه.
از خونه بیرون اومدیم.
به سمت بچهها که با سر و صداي زیاد داشتند بازي
میکردند رفتیم.
یه دفعه شوتی زدند که نزدیک بود بهم بخوره اما
مهرداد سریع گرفتش.
نفس آسودهاي کشیدم.
-ممنون
توپو توي دستش چرخوند.
-قابلی نداشت.
یه دفعه با سر و صداي زیاد به سمتمون اومدند.
علی: سلام خاله.
بغلم کرد که خندیدم و بغلش کردم.
-سلام، چطوري؟
پسرا تک به تک سلام کردند که جوابشونو دادم.
#پارت_۱۳۶
مرضیه وارد آشپزخونه شد.
بلند گفتم: نمیخواد، بیا بشین.
بلند گفت: حالا که بعد چند وقت اومدي نمیشه که
چیزي نیارم.
وقتی دیدم مهرداد نمیشینه گفتم: بشین دیگه.
با اخم گفت: تو منو واسه چی آوردي اینجا؟
مچشو گرفتم و پایین کشیدمش.
-تو اول بشین.
به اجبار نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
-چجوري تو این خونهها زندگی میکنند؟
-وقتی پول نباشه باید به هر چیزي قانع باشی و
تحمل کنی.
بهم نگاه کرد.
-واقعا چرا روز تولدم منو آوردي اینجا؟ راستشو
بخواي فکر میکردم یه کار دیگه بکنی.
-هنوز کاراي دیگه مونده.
نفس عمیقی کشیدم.
-چند سال پیش شوهر مرضیه فوت شد، خودش مجبوره خرجهاي زندگیشو دراره، یه دختر معلول ذهنی داره که الان به لطف آقاجونم تو آسایشگاه روانیه، یه پسر هفت ساله هم داره که فکر کنم همراه بچهها داشت بازي میکرد، بیچاره واسه خرج زندگیش مجبوره تو آشغال دونیا کار کنه، شرکتی که زباله هاي خشکو جمع آوري میکنند.
لبخندي زدم.
-همیشه از خدا میخوام درآینده پولدار بشم بتونم یه موسسهی خیریه مخصوص زناي سرپرست خانوار
بزنم و شغل آبرومند و خوب براشون دست و پا کنم.
لبخندي زد.
-تو خیلی خوبی مطهره.
لبخندم رگهاي از خجالت پیدا کرد.
خواست گونمو ببوسه که با بیرون اومدن مرضیه
سریع عقب کشید که بیصدا و کوتاه خندیدم.
چاي رو بهم تعارف کرد که سینیو ازش گرفتم و رو
به رومون گذاشتم.
-بشین.
چادرشو جمع کرد و نشست.
با لبخند گفت: ازدواج کردي؟
لبخندي زدم.
-یه جورایی نامزدمه.
مهرداد رو دیدم که لبخندي زد.
-علی کجاست؟
-تو کوچه داره بازي میکنه.
-درساشو که خوب میخونه؟
خندید.
-آره، از وقتی باهاش حرف زدي و ازش قول گرفتی
درس خون شده، میگه میخواد پزشک بشه.
با تحسین گفتم: عالیه... راستی، فاضلاب که دیگه بو
نمیده؟
-نه، خدا خیرت بده، داشتیم از بوش خفه میشدیم.
لبخندي زدم.
-پس خداروشکر.
با صداي مهرداد بهش نگاه کردیم.
-چند ساله اینجا زندگی میکنید؟
لبخند مرضیه کم رنگتر شد.
-یه ده سالی هست.
آهانی گفت.
به ترك بزرگ کنار سقف اشاره کرد.
-توجه دارید که چقدر خطرناکه؟
مرضیه با لبخند تلخی گفت: وقتی پول نباشه که
درستش کنم پس باید با خطرش زندگی کنیم.
نفس عمیقی کشید.
چاییهامونو که خوردیم بلند شدم.
-برم یه سر به علی بزنم.
هردوشون بلند شدند.
-آره حتما برو، از دیدنت خوشحال میشه.
از خونه بیرون اومدیم.
به سمت بچهها که با سر و صداي زیاد داشتند بازي
میکردند رفتیم.
یه دفعه شوتی زدند که نزدیک بود بهم بخوره اما
مهرداد سریع گرفتش.
نفس آسودهاي کشیدم.
-ممنون
توپو توي دستش چرخوند.
-قابلی نداشت.
یه دفعه با سر و صداي زیاد به سمتمون اومدند.
علی: سلام خاله.
بغلم کرد که خندیدم و بغلش کردم.
-سلام، چطوري؟
پسرا تک به تک سلام کردند که جوابشونو دادم.
۲۶۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.