رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۴
یه قدم به عقب رفت.
-نه خواهري، خودمون میریم.
سري تکون دادم.
به بازوم زد.
-خداحافظ.
لبخند کم رنگی زدم.
-خداحافظ.
ازم دور شد.
با کمی مکث کولمو روي دوشم تنظیم کردم و قدم
برداشتم.
وارد کوچه شدم که با دیدن ماشینش به سمتش
رفتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
-تو میدونستی که فردا تولدمه؟
-آره.
با ابروهاي بالا رفته گفت: از کجا؟!
-ما درمورد شوهرمون به خوبی تحقیق میکنیم.
خندید که خندیدم.
دستشو روي رونم گذاشت.
کلا دیگه به اینکارش عادت کردم.
فشاري به رونم داد که اخم ریزي کرد.
-فردا میخواي چیکار کنی؟
-فضولو بردن جهنم.
با خنده گفتم: بگو دیگه.
ابروهامو کوتاه بالا انداختم.
-نمیگم، فردا میفهمی.
با کمی مکث گفتم: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
-بفرمائید بانو.
کوتاه خندیدم.
-میشه به همه بگی واسه تولد امسالت هیچ کاری نکنند و برنامهاي نریزند؟ بهشون بگو امسال تولد نمیخواي، یه چیزي بگو که بیخیال تولد گرفتن یا سوپرایز بشند.
با ابروهاي بالا رفته گفت: چرا؟
-میخوام تولد امسالتو به من بسپاري، همه که هرسال واست می گیرند.
با غم ادامه دادم: شاید من فقط همین امسال باشم و
سال دیگه نباشم.
فشار دستش روي رونم بیشتر شد ولی چیزي نگفت.
-باشه؟
دستشو روي فرمون جا به جا کرد.
-باشه میگم.
لبخندي زدم.
-ممنون.
کوتاه بهم نگاه کرد.
اصلا مگه میتونم به نبودت توي زندگیم فکر کنم؟
*****
از پلهها پایین اومدم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد.
-خوشتیپتر از همیشه.
لبخندي زدم و به سمتش رفتم.
-حالا نمیخواي بگی قراره چیکار کنی؟
بهش رسیدم و گونشو بوسیدم.
-نوچ.
با خنده و تعجب گفت: امروز مهربون شدیا!
به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رد شدم.
-دارم میرم تولد.
با خنده پشت سرم اومد.
-دیروز تا حالا داري از کنجکاوي منو میکشی...
خواست در طرف راننده رو باز کنه که سریع به
سمتش رفتم.
-من پشت فرمون میشینم.
ابروهاشو بالا داد.
سوئیچو ازش گرفتم و پشتش رفتم و به اون سمت
بردمش.
خواستم بچرخم ولی یه دفعه دو طرف صورتمو
گرفت و تا خواست ببوستم انگشتمو روي لبش
گذاشتم.
-نه، رژلبم خراب میشه.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
توي ماشین نشستیم و ماشینو روشن کردم.
-گواهینامه داري که؟
بهش نگاه کردم.
-آره.
با خنده ادامه دادم: ولی یه سالش تموم نشده.
با یه ابروي بالا رفته بهم نگاه کرد که لبمو به دندون
گرفتم تا نخندم و بعد به راه افتادم.
ریموتو زد که بیرون اومدم و پامو روي گاز گذاشتم
که با صداي گوش خراشی به راه افتاد.
با خنده گفت: ببین مطهره، من ماشینمو خیلی دوست دارم، نبینم وقتی برمیگردیم فقط ازش
فرمون مونده باشه!
مغرورانه بهش نگاه کردم.
-نگران نباش عزیزم، من کارمو بلدم.
خندون دستی به لبش کشید.
-میبینیم.
#پارت_۱۳۴
یه قدم به عقب رفت.
-نه خواهري، خودمون میریم.
سري تکون دادم.
به بازوم زد.
-خداحافظ.
لبخند کم رنگی زدم.
-خداحافظ.
ازم دور شد.
با کمی مکث کولمو روي دوشم تنظیم کردم و قدم
برداشتم.
وارد کوچه شدم که با دیدن ماشینش به سمتش
رفتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
-تو میدونستی که فردا تولدمه؟
-آره.
با ابروهاي بالا رفته گفت: از کجا؟!
-ما درمورد شوهرمون به خوبی تحقیق میکنیم.
خندید که خندیدم.
دستشو روي رونم گذاشت.
کلا دیگه به اینکارش عادت کردم.
فشاري به رونم داد که اخم ریزي کرد.
-فردا میخواي چیکار کنی؟
-فضولو بردن جهنم.
با خنده گفتم: بگو دیگه.
ابروهامو کوتاه بالا انداختم.
-نمیگم، فردا میفهمی.
با کمی مکث گفتم: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
-بفرمائید بانو.
کوتاه خندیدم.
-میشه به همه بگی واسه تولد امسالت هیچ کاری نکنند و برنامهاي نریزند؟ بهشون بگو امسال تولد نمیخواي، یه چیزي بگو که بیخیال تولد گرفتن یا سوپرایز بشند.
با ابروهاي بالا رفته گفت: چرا؟
-میخوام تولد امسالتو به من بسپاري، همه که هرسال واست می گیرند.
با غم ادامه دادم: شاید من فقط همین امسال باشم و
سال دیگه نباشم.
فشار دستش روي رونم بیشتر شد ولی چیزي نگفت.
-باشه؟
دستشو روي فرمون جا به جا کرد.
-باشه میگم.
لبخندي زدم.
-ممنون.
کوتاه بهم نگاه کرد.
اصلا مگه میتونم به نبودت توي زندگیم فکر کنم؟
*****
از پلهها پایین اومدم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد.
-خوشتیپتر از همیشه.
لبخندي زدم و به سمتش رفتم.
-حالا نمیخواي بگی قراره چیکار کنی؟
بهش رسیدم و گونشو بوسیدم.
-نوچ.
با خنده و تعجب گفت: امروز مهربون شدیا!
به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رد شدم.
-دارم میرم تولد.
با خنده پشت سرم اومد.
-دیروز تا حالا داري از کنجکاوي منو میکشی...
خواست در طرف راننده رو باز کنه که سریع به
سمتش رفتم.
-من پشت فرمون میشینم.
ابروهاشو بالا داد.
سوئیچو ازش گرفتم و پشتش رفتم و به اون سمت
بردمش.
خواستم بچرخم ولی یه دفعه دو طرف صورتمو
گرفت و تا خواست ببوستم انگشتمو روي لبش
گذاشتم.
-نه، رژلبم خراب میشه.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
توي ماشین نشستیم و ماشینو روشن کردم.
-گواهینامه داري که؟
بهش نگاه کردم.
-آره.
با خنده ادامه دادم: ولی یه سالش تموم نشده.
با یه ابروي بالا رفته بهم نگاه کرد که لبمو به دندون
گرفتم تا نخندم و بعد به راه افتادم.
ریموتو زد که بیرون اومدم و پامو روي گاز گذاشتم
که با صداي گوش خراشی به راه افتاد.
با خنده گفت: ببین مطهره، من ماشینمو خیلی دوست دارم، نبینم وقتی برمیگردیم فقط ازش
فرمون مونده باشه!
مغرورانه بهش نگاه کردم.
-نگران نباش عزیزم، من کارمو بلدم.
خندون دستی به لبش کشید.
-میبینیم.
۲۷۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.