پارت137
#پارت137
مکث کوتاهی کرد: م..من حامله م.
چشمام گرد شد نگاهم بین صورت و شکمش در نوسان بود. وای خدا این احمق چی میگه؟!
"من حامله م" تند تند. این جمله تو سرم اکو میرفت. یعنی چی؟! مگه تینا با اون پسره قطع رابطه نکرده؟!
سوالمو به زبون آوردم: مگه تو با اون پسره قطع رابطه نکرده بودی؟!
نگاهشو ازم دزدید داد زد: تینا به من نگاه کن!
تو چشمام زل زد: بشین همه چی رو برات تعریف کنم...
زودتر از من رفت و رو نیمکت نشست. بعد از چند دقیقه منم پشت سرش رفتمو کنارش نشستم.
چند دقیقه ایی سکوت بینمون بود تا اینکه سکوت رو شکست: قبلا جریان رو بهت گفتم که تهدیدم کرد و... که راستش اون موقعه خودم نمیخواستم برم پیشش اما نمیدونم چطور شد، نمیدونم از کجا شروع شد که
بهش حس پیدا کردم و کم کم با میل خودم میرفتم پیشش و باهاش ر...
چشماشو بست جمله شو کامل کردم:با میل خودت باهاش رابطه برقرار کردی!
سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتای دستش شد: من نمیخواستم اینجوری شه. من نمیخواستم حامله شم به اینجاش اصلا فکر نکرده بود حس میکردم اگه باهاش رابطه داشته باشم میتونم برای همیشه ماله خودم نگهدارمش چون از هر لحاظ دارم تکمیلش میکنم.
پورخندی زدم: ولی داری اشتباه میکنی! به نظرت آرسام بفهمه حامله ایی چه واکنشی نشون میده؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت. با همون پوزخند رو گوشه لبم گفتم:
صد در صد میگه که بچه رو سقط کنی!
با چشمای گرد شده گفت: یعنی چی من همچین کاری نمیکنم. اون باید بیاد خواستگاریم.
عصبی گفتم؛ احمق جان چه انتظاری داری؟ همین که بهش گفتی حامله ایی اون بپره آسمون بگه وای مرسی عشقم که داری واسه م بچه به دنیا میاری؟! درضمن مگر اینکه واقعا عاشقت باشه بیاد خواستگاریت غیر از این باشه مگه تو خواب بیینی که بیاد خواستگاریت.
سرشو پایین انداخت پر بغض گفت: ولی من نمیخواستم حامله شم. تقصیر خودش بود که رعایت نکرد.
کلافه گفتم: کاریه که شده باید به فکر راه حل باشیم قبل از هر چیز اول باید با آرسام حرف بزنی.
سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
مهسا: پدرت چیه؟! اگه بفهمه نابود میشه بزرگ ترین اشتباه زندگیتو کردی تینا.
تینا:میدونم.
دستمو رو شونه ش گذاشتم بهم نگاه کرد یه لبخند غمگین بهش زدم لب زدم: همه چی درست میشه خواهر گلم.
چونه ش شروع کرد به لرزیدن و سرشو رو شونه م گذاشت. اجازه داد اشکاش راه خودشونو پیداکنند....
(حسام)
وارد آشپزخونه شدم رفتم سمت یخچال همین طور که در یخچال رو باز میکردم گفتم:
خاله یعنی چی مهسا میخواد شرکت مد و فشن کار کنه؟!
شیشه آب در آوردم در یخچال رو بستم تکیه مو دادم به یخچال.
خاله: نمیدونم والا ولی خودش دوست بره ما هم مخالفتی نکردیم، قضیه کنکورشو که بهمون گفت جمیل هم بخاطر اینکه بیشتر غصه نخوره و هم اینکه حوصله ش سر نره قبول کرد بره کار کنه! البته هنوز تست نداده.
زمزمه کردم: ایشالله که قبول نمیشه!
خاله مشکوک پرسید : چیزی نگفتی؟!
سرمو به نشونه نه تکون دادم با حرص بطری اب رو سر کشیدم.
بطری تو ظرف شویی گذاشتم از آشپزخونه اومدم بیرون. میخواستم برم حیاط که گوشیم زنگ خورد از تو جیبم درش آوردشم. تماس از طرف یاشار بود.
تماس رو وصل کردم: بگو.
پر استرس گفت: حسام برگشته. اونم بیشتر از دوماهه تازه شرکتشم تاسیس کرده!
نفسمو پر صدا بیرون دادم همین طور که رو پله های حیاط مینشستم گفتم: خب حالا چرا انقدر استرس داری؟! اون که از اون شب چیزی یادش نمیاد. خودت تو مشروبش از اون دارو ریختی پس مطمئن باش هیچی یادش نمیاد. تهدیدی هم برای ما نیست.
یاشار: نمیدونم ولی میترسم؛حس میکنم اگه مهسا رو ببینه همه چی یادش بیاد.
عصبی گفتم: اون کثافط هیچ وقت مهسا رو نمبیبنه هیچ وقت! من نمیذارم که هیچ وقت اون دو نفر همو ببینند.
یاشار: امیدوارم.
چند دقیقه هر دو سکوت کردیم با فکری که تو سرم خطور کرد گفتم: زود بیا تهران!
انگار تو فکر بود که گیج گفت: هان؟!
حرصی گفتم: هان زهرمار. فردا تهران باش.
با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت: اخه چرا؟!
حسام: باید بریم دیدن آرش!
داد زد : چی؟؟؟؟
ای خدا این پسره چرا انقدر خنگه!
حسام: حرفمو یه بار تکرار میکنم باید به آرش نزدیک شیم از کاراش خبر داشته باشیم. که یه وقت واسه مون تهدیدی حساب نشه.
متفکر گفت: فکر خوبیه! پس من کارامو انجام میدم، میام
حسام: حله! فقط خوب گوشاتو باز کن ببینم چی میگیم فکر نزدیکی به مهسا رو نمیکنی حتی حق نداری از دو قدمیش رد شی و اینکه کاری به کار اون دختر نداشته باش.مگر نه بد میبینی.
یاشار که کامل معلوم بود دو دله یه باشه گفت.
بدون هیچ حرف اضافه ایی گوشی رو قطع کردم... نگاهمو دوختم به آسمون زمزمه کردم:
الان وقت اومدن نبود آرش خان الان نباید میومدی...
مکث کوتاهی کرد: م..من حامله م.
چشمام گرد شد نگاهم بین صورت و شکمش در نوسان بود. وای خدا این احمق چی میگه؟!
"من حامله م" تند تند. این جمله تو سرم اکو میرفت. یعنی چی؟! مگه تینا با اون پسره قطع رابطه نکرده؟!
سوالمو به زبون آوردم: مگه تو با اون پسره قطع رابطه نکرده بودی؟!
نگاهشو ازم دزدید داد زد: تینا به من نگاه کن!
تو چشمام زل زد: بشین همه چی رو برات تعریف کنم...
زودتر از من رفت و رو نیمکت نشست. بعد از چند دقیقه منم پشت سرش رفتمو کنارش نشستم.
چند دقیقه ایی سکوت بینمون بود تا اینکه سکوت رو شکست: قبلا جریان رو بهت گفتم که تهدیدم کرد و... که راستش اون موقعه خودم نمیخواستم برم پیشش اما نمیدونم چطور شد، نمیدونم از کجا شروع شد که
بهش حس پیدا کردم و کم کم با میل خودم میرفتم پیشش و باهاش ر...
چشماشو بست جمله شو کامل کردم:با میل خودت باهاش رابطه برقرار کردی!
سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتای دستش شد: من نمیخواستم اینجوری شه. من نمیخواستم حامله شم به اینجاش اصلا فکر نکرده بود حس میکردم اگه باهاش رابطه داشته باشم میتونم برای همیشه ماله خودم نگهدارمش چون از هر لحاظ دارم تکمیلش میکنم.
پورخندی زدم: ولی داری اشتباه میکنی! به نظرت آرسام بفهمه حامله ایی چه واکنشی نشون میده؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت. با همون پوزخند رو گوشه لبم گفتم:
صد در صد میگه که بچه رو سقط کنی!
با چشمای گرد شده گفت: یعنی چی من همچین کاری نمیکنم. اون باید بیاد خواستگاریم.
عصبی گفتم؛ احمق جان چه انتظاری داری؟ همین که بهش گفتی حامله ایی اون بپره آسمون بگه وای مرسی عشقم که داری واسه م بچه به دنیا میاری؟! درضمن مگر اینکه واقعا عاشقت باشه بیاد خواستگاریت غیر از این باشه مگه تو خواب بیینی که بیاد خواستگاریت.
سرشو پایین انداخت پر بغض گفت: ولی من نمیخواستم حامله شم. تقصیر خودش بود که رعایت نکرد.
کلافه گفتم: کاریه که شده باید به فکر راه حل باشیم قبل از هر چیز اول باید با آرسام حرف بزنی.
سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
مهسا: پدرت چیه؟! اگه بفهمه نابود میشه بزرگ ترین اشتباه زندگیتو کردی تینا.
تینا:میدونم.
دستمو رو شونه ش گذاشتم بهم نگاه کرد یه لبخند غمگین بهش زدم لب زدم: همه چی درست میشه خواهر گلم.
چونه ش شروع کرد به لرزیدن و سرشو رو شونه م گذاشت. اجازه داد اشکاش راه خودشونو پیداکنند....
(حسام)
وارد آشپزخونه شدم رفتم سمت یخچال همین طور که در یخچال رو باز میکردم گفتم:
خاله یعنی چی مهسا میخواد شرکت مد و فشن کار کنه؟!
شیشه آب در آوردم در یخچال رو بستم تکیه مو دادم به یخچال.
خاله: نمیدونم والا ولی خودش دوست بره ما هم مخالفتی نکردیم، قضیه کنکورشو که بهمون گفت جمیل هم بخاطر اینکه بیشتر غصه نخوره و هم اینکه حوصله ش سر نره قبول کرد بره کار کنه! البته هنوز تست نداده.
زمزمه کردم: ایشالله که قبول نمیشه!
خاله مشکوک پرسید : چیزی نگفتی؟!
سرمو به نشونه نه تکون دادم با حرص بطری اب رو سر کشیدم.
بطری تو ظرف شویی گذاشتم از آشپزخونه اومدم بیرون. میخواستم برم حیاط که گوشیم زنگ خورد از تو جیبم درش آوردشم. تماس از طرف یاشار بود.
تماس رو وصل کردم: بگو.
پر استرس گفت: حسام برگشته. اونم بیشتر از دوماهه تازه شرکتشم تاسیس کرده!
نفسمو پر صدا بیرون دادم همین طور که رو پله های حیاط مینشستم گفتم: خب حالا چرا انقدر استرس داری؟! اون که از اون شب چیزی یادش نمیاد. خودت تو مشروبش از اون دارو ریختی پس مطمئن باش هیچی یادش نمیاد. تهدیدی هم برای ما نیست.
یاشار: نمیدونم ولی میترسم؛حس میکنم اگه مهسا رو ببینه همه چی یادش بیاد.
عصبی گفتم: اون کثافط هیچ وقت مهسا رو نمبیبنه هیچ وقت! من نمیذارم که هیچ وقت اون دو نفر همو ببینند.
یاشار: امیدوارم.
چند دقیقه هر دو سکوت کردیم با فکری که تو سرم خطور کرد گفتم: زود بیا تهران!
انگار تو فکر بود که گیج گفت: هان؟!
حرصی گفتم: هان زهرمار. فردا تهران باش.
با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت: اخه چرا؟!
حسام: باید بریم دیدن آرش!
داد زد : چی؟؟؟؟
ای خدا این پسره چرا انقدر خنگه!
حسام: حرفمو یه بار تکرار میکنم باید به آرش نزدیک شیم از کاراش خبر داشته باشیم. که یه وقت واسه مون تهدیدی حساب نشه.
متفکر گفت: فکر خوبیه! پس من کارامو انجام میدم، میام
حسام: حله! فقط خوب گوشاتو باز کن ببینم چی میگیم فکر نزدیکی به مهسا رو نمیکنی حتی حق نداری از دو قدمیش رد شی و اینکه کاری به کار اون دختر نداشته باش.مگر نه بد میبینی.
یاشار که کامل معلوم بود دو دله یه باشه گفت.
بدون هیچ حرف اضافه ایی گوشی رو قطع کردم... نگاهمو دوختم به آسمون زمزمه کردم:
الان وقت اومدن نبود آرش خان الان نباید میومدی...
۱۱.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.