پارت136
#پارت136
(مهسا)
از صحبتای کیوان فهمیدم که احتشام امروز نمیاد کیفمو از کنارم برداشتم از جام بلند شدم با بلند شدن من کیوان هم از جاش بلند شد.
کیوان: آآآ کجا داری میری؟
نیمچه لبخندی زدم: اینجور که معلومه آقای احتشام امروز وقت ندارند مشکلی نیست من یه روز دیگه میام...
کیوان: حداقل چایتو بخور بعد برو...
تو چشماش نگاه کردم نمیدونم چی تو چشماش دیدم که ناخداگاه قبول کردم دوباره رو مبل نشستم. یه لبخند زد میزش رو دور زد.
اومد رو مبل رو به رو من نشست. چایی رو با یه شکلات برداشتم و مشغول خوردن شدم...
هنوز نصف چایی مو نخوردم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم در آوردم به صفحه ش نگاه کردم. تینا بود...
جواب دادم: جانم؟
چند دقیقه سکوت بود بعد صدای گریون تینا به گوش رسید: مهسا؟
با ترس گفتم: جانم؟ چی شده چرا گریه میکنی؟!
شدت گریه ش بیشتر شد: بدبخت شدم مهسا!
با این حرفش هری دلم ریخت: یعنی چی شده؟ خب بگو؟!
تینا: تلفنی نمیشه بیا بهت نیاز دارم.
مهسا: چشم کجا بیام!
تینا : بیا...
مهسا :اوکی تا یک ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم لیوان چایی رو میز گذاشتم. کیفمو برداشتم از جام بلند شد. همزمان با من کیوان هم از جاش بلند شد نگران پرسید:
چیزی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
هل زده یه لبخند زدم: نه ممنونم من باید برم فعلا...
بدون اینکه منتطر حرفی از جانب کیوان باشم سمت در رفتم. از اتاق خارج شدم....
(آرش)
پامو گذاشتم رو پدال ترمز با عجله از ماشین پیاده شدم... کلید پرت کردم سمت نگهبان و با دو رفتم داخل...
رفتم سمت آسانسور دکمه رو فشار دادم ولی هر چی صبر کردم پایین نیومد حرصی مشتمو زدم به در آسانسور راه پله ها رو در پیش گرفتم...
دوتا یکی پله ها رو بالا میرفتم فکر کنم طبقه سوم بود که به شدت یکی خوردم
طرفم نتونست تعادل خودشو حفظ کنه خواست از پله ها بیفته که دستمو دور کمرش حلقه کردم....
دستمو دور کمرش حلقه کردم از ترسش چنگی به یقه پیرهنم زد. و سفت یقه مو گرفت.
فاصله صورتم تا صورتش از دو مین کمتر بود هرم لباسای داغش وقتی که به گردنم میخورد باعث میشد مور مور شم.
فشاری به کمرش دادم باعث شد آروم آروم سرشو بلند کنه. به چشمام نگاه کرد با دیدن چشماش تکونی خوردم. بی نهایت چشماش آشنا بود من من این چشمای سبز رنگ رو میشناسم ولی از کجا؟!
با تکونی که خورد نگاه مو به سختی از چشماش گرفتم. خودشو ازم جدا کرد روسریشو صاف کرد:
امم... ببخشید حواسم نبود من باید برم خدانگهدار.
بعد به سرعت باد از کنارم رد شد. اما من منگ چشماش بودم چشمایی که بی نهایت برام آشنا بود چشمایی که نمیدونم کجا دیدم ولی حس میکنم این چشما تو زندگی من نقشی داشته!
با یادآوری جلسه سرمو تکون دادم که از فکر بیرون بیام پا تند کردم از پله ها بالا رفتم...
(مهسا)
با عجله از شرکت بیرون اومدم جلوی شرکت وایستادم خم شدم دستامو رو زانو گذاشتم.
لعنت به هر چی پله ست 8 طبقه رو پایین اومدم اگه رو پله ها اون پسره منو نمیگرفت الان مرده بودم خدا خیرش بده!
بعد از اینکه حالم بهتر شد صاف وایستادم رفتم کنار جاده جلوی یه تاکسی دستمو بلند کرد.
بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدم...
جلو پارکی که تینا گفت از ماشین پیاده شدم. یه نگاه به داخل پارک انداختم خلوت خلوت بود؛ پرنده هم پر نمیزد. چرا تینا خواست بیام اینجا؟!
آروم قدم برداشتم وارد پارک شدم نگاه دقیقی تری به داخل پارک انداختم که گوشه میون درختا تینا رو دیدم... سرشو پایین انداخته بود پامو تند کردم سمتش رفتم.
انگار صدای پامو شنید سرشو بلند کرد و نگاه گریونشو دوخت بهم از جاش بلند شد با دو اومد سمتم خودشو. پرت کردم بغلم.
چند میل تو شوک بود بعد. به خودم اومدم دستمو دور کمرش حلقه کردم.
مهسا: چی شده گلم؟ چی شده که به خاطرش چشمات گریون شده؟
بدون اینکه جوابمو بده محکم تر بغلم کرد و با صدای بلند زد زیر گریه!
هیچ حرفی نزدم اجازه دادم که خودشو خالی کنه بعد از چند دقیقه ازم جدا شد اشکاشو با دستش پاک کرد. با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:
بدبخت شدم مهسا بدخت م....
(مهسا)
از صحبتای کیوان فهمیدم که احتشام امروز نمیاد کیفمو از کنارم برداشتم از جام بلند شدم با بلند شدن من کیوان هم از جاش بلند شد.
کیوان: آآآ کجا داری میری؟
نیمچه لبخندی زدم: اینجور که معلومه آقای احتشام امروز وقت ندارند مشکلی نیست من یه روز دیگه میام...
کیوان: حداقل چایتو بخور بعد برو...
تو چشماش نگاه کردم نمیدونم چی تو چشماش دیدم که ناخداگاه قبول کردم دوباره رو مبل نشستم. یه لبخند زد میزش رو دور زد.
اومد رو مبل رو به رو من نشست. چایی رو با یه شکلات برداشتم و مشغول خوردن شدم...
هنوز نصف چایی مو نخوردم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم در آوردم به صفحه ش نگاه کردم. تینا بود...
جواب دادم: جانم؟
چند دقیقه سکوت بود بعد صدای گریون تینا به گوش رسید: مهسا؟
با ترس گفتم: جانم؟ چی شده چرا گریه میکنی؟!
شدت گریه ش بیشتر شد: بدبخت شدم مهسا!
با این حرفش هری دلم ریخت: یعنی چی شده؟ خب بگو؟!
تینا: تلفنی نمیشه بیا بهت نیاز دارم.
مهسا: چشم کجا بیام!
تینا : بیا...
مهسا :اوکی تا یک ساعت دیگه اونجام.
گوشی رو قطع کردم لیوان چایی رو میز گذاشتم. کیفمو برداشتم از جام بلند شد. همزمان با من کیوان هم از جاش بلند شد نگران پرسید:
چیزی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
هل زده یه لبخند زدم: نه ممنونم من باید برم فعلا...
بدون اینکه منتطر حرفی از جانب کیوان باشم سمت در رفتم. از اتاق خارج شدم....
(آرش)
پامو گذاشتم رو پدال ترمز با عجله از ماشین پیاده شدم... کلید پرت کردم سمت نگهبان و با دو رفتم داخل...
رفتم سمت آسانسور دکمه رو فشار دادم ولی هر چی صبر کردم پایین نیومد حرصی مشتمو زدم به در آسانسور راه پله ها رو در پیش گرفتم...
دوتا یکی پله ها رو بالا میرفتم فکر کنم طبقه سوم بود که به شدت یکی خوردم
طرفم نتونست تعادل خودشو حفظ کنه خواست از پله ها بیفته که دستمو دور کمرش حلقه کردم....
دستمو دور کمرش حلقه کردم از ترسش چنگی به یقه پیرهنم زد. و سفت یقه مو گرفت.
فاصله صورتم تا صورتش از دو مین کمتر بود هرم لباسای داغش وقتی که به گردنم میخورد باعث میشد مور مور شم.
فشاری به کمرش دادم باعث شد آروم آروم سرشو بلند کنه. به چشمام نگاه کرد با دیدن چشماش تکونی خوردم. بی نهایت چشماش آشنا بود من من این چشمای سبز رنگ رو میشناسم ولی از کجا؟!
با تکونی که خورد نگاه مو به سختی از چشماش گرفتم. خودشو ازم جدا کرد روسریشو صاف کرد:
امم... ببخشید حواسم نبود من باید برم خدانگهدار.
بعد به سرعت باد از کنارم رد شد. اما من منگ چشماش بودم چشمایی که بی نهایت برام آشنا بود چشمایی که نمیدونم کجا دیدم ولی حس میکنم این چشما تو زندگی من نقشی داشته!
با یادآوری جلسه سرمو تکون دادم که از فکر بیرون بیام پا تند کردم از پله ها بالا رفتم...
(مهسا)
با عجله از شرکت بیرون اومدم جلوی شرکت وایستادم خم شدم دستامو رو زانو گذاشتم.
لعنت به هر چی پله ست 8 طبقه رو پایین اومدم اگه رو پله ها اون پسره منو نمیگرفت الان مرده بودم خدا خیرش بده!
بعد از اینکه حالم بهتر شد صاف وایستادم رفتم کنار جاده جلوی یه تاکسی دستمو بلند کرد.
بعد از گفتن آدرس سوار ماشین شدم...
جلو پارکی که تینا گفت از ماشین پیاده شدم. یه نگاه به داخل پارک انداختم خلوت خلوت بود؛ پرنده هم پر نمیزد. چرا تینا خواست بیام اینجا؟!
آروم قدم برداشتم وارد پارک شدم نگاه دقیقی تری به داخل پارک انداختم که گوشه میون درختا تینا رو دیدم... سرشو پایین انداخته بود پامو تند کردم سمتش رفتم.
انگار صدای پامو شنید سرشو بلند کرد و نگاه گریونشو دوخت بهم از جاش بلند شد با دو اومد سمتم خودشو. پرت کردم بغلم.
چند میل تو شوک بود بعد. به خودم اومدم دستمو دور کمرش حلقه کردم.
مهسا: چی شده گلم؟ چی شده که به خاطرش چشمات گریون شده؟
بدون اینکه جوابمو بده محکم تر بغلم کرد و با صدای بلند زد زیر گریه!
هیچ حرفی نزدم اجازه دادم که خودشو خالی کنه بعد از چند دقیقه ازم جدا شد اشکاشو با دستش پاک کرد. با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:
بدبخت شدم مهسا بدخت م....
۸.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.